به نام خالق
دیروز عصر می خواستم، زیپ سرم را بازکنم مغزم را از داخل جمجمه ام بکشم بیرون. آن را با آب خنک بشویم و بعد رویش دستمال بکشم. بگذارم بیرون کمی هوا بخورد. و بعد بگذارم سر جایش.
به جایش جلوی پنجره باز دراز کشیدم و تا مدتی چشم هایم را بستم..نسیم خنک آن هم وسط تابستان به گمانم تاثیر همان فانتزی را داشت که آماده کردن سفره شام را با آن خستگی از نا کجا آمده بر عهده گرفتم.
"سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان! "
سید علی صالحی