به نام خدا
گله ای نیست. گله از که؟ گله از خود؟ "محکمه،حاکم و محکوم خودم هستم وبس." هیچ نکرده ام اما خسته ام. از همین نشستن ها، نشدن ها، نرفتن ها.."ومن آن مانده به خواب، در تکاپوی خیال لب آب، در فراسوی سراب."
شده است به رویایی که سال ها پیش در ذهن پرورده ای نزدیک بشوی، بعد با تلنگری به یاد آوری که خود را در همان سال ها پیش جا گذاشته ای؟! "آرزو ها همه ام نقش بر آب" کجا عهد بستم؟ کجا عهد شکستم؟کجا فراموش کردم؟ وکجا خود را گم کردم؟
" کاش با جام می عشق نمی رقصیدم!"
گم بودن را دوست ندارم. فرار را هم.
پس دوباره شروع میکنم از همین نقطه، از همین جایی که به یاد می آورم که فراموش کرده ام.
ورق های زیادی را سیاه و مچاله کرده ام اما...دستم را که روی نبضم می گذارم، خبر می دهد هنوز ورق سفیدی باقی است. پس این بار یا می شود...یا....می شود..
و دیگر حرفی نیست جز این که.."نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست.."
التماس دعای حال خوب برای همه.