خلبان آینده
به نام خدا
#تابستان_96_حورا_علیسان_زیر_آسمان_خدا
نگاهی به بالای سرش کرد و گفت: بیا تو رو بندازیم بالا، برو اون بالا. خیلی بالا!
می خندم: چرا منو می فرستی بالا؟
می خندد و می رود سراغ سه چرخه اش!
- از اون بالا چی بیارم برات؟
از آن لبخندهای شیرینش می زند و می گوید: ابر!
نگاهی به ابرهای بالای سرم می کنم.
- تو کوچولوتری. راحت تری می تونی بری اون بالا. تو رو بفرستیم بری واسمون ابر بیاری؟
نگاهم می کند: آخه میفتم، میخورم زمین!
- من می گیرمت، نمی گذارم بخوری زمین!
#بهار_97_حورا_علیسان_کنار_ماهی_گلی_ها
تقه ای به دیوار خانه ماهی گلی ها می زند و به ورجه وورجه کردن شان می خندد. می گوید: یکی از پارسالی ها مُرده! دوتاشون رو میدی بهم؟
- اون دوتا رو ببر. بقیه رو هم میارم برات.
چشم هایش برق می زند: اونا رو هم میاری؟
- آره. میارم که تنها نمونن.
- داداش هاشون رو بیار که تنها نمونن.
- نه! اینا آبجی همدیگه هستن!