نوشت
به نام دوست
دانشگاه نوشت: از امتحان دوشنبه تصور وحشتناکی داشتیم. و به همین جهت قرار بود ما پنج نفر به عنوان آخرین گروه در آخرین وقت، برای امتحان برویم. روز امتحان، فعل و انفعالاتی رخ داد که من با گروه دوم سر جلسه رفتم! از آنجایی که تنها دختر گروه بودم و استاد از آن باباهای دختر دوست خواهد شد(!) همهاش بالای سرم پرسه میزد و قصد کمک داشت که من بهش اجازه نمیدادم:| در نهایت صندلی را کشید و نشست کنار میز من، تا تسلط کامل بر اعمال بنده داشته باشد!
سه شنبه در اوج ناامیدی، فکرهای مزخرفی توی سرم پرسه میزد! دقیقا شبیه اولین سه شنبه ترم! شبیه دوشنبه های ترم یک! فکرهایم را ربط دادم به بیخوابی چند وقت اخیر و ترجیح دادم بعد از یک خواب عمیق و خستگی درکن دنبال نتیجه و راه حل باشم. در عین حال با خودم عهد بستم که شجاعت بیان کردن نتیجههای غیر دوست داشتنی را هم داشته باشم! نتیجه اینکه آن شب به استاد اقدم هم ایمیل نزدم و یک روز بعد، بعد از رسیدن به یک سری نتایج نصفه نیمه امیدوار کننده بهش ایمیل زدم! و حالا خسته از رفرش زدن های مکرر اینباکس، جوابی نگرفتهام! میتوانم بروم و توی تلگرام بهش پیام بدهم که جناب لطفا ایمیل هایت را چک کن! یا شنبه بروم سر کلاسش و حضوری یادآوری کنم! یا آنکه همینجور منتظر بمانم تا سه شنبه هفته بعد بروم سر کلاسش و حضوری یادآوری کنم! یا؟!
به طرز مسخرهای دو شب است که به هرمیون گرنجر فکر میکنم و به دنبال شباهتهایمان هستم! شباهتی هم نداریم! اصلا چرا من فکر میکنم باید شباهتی هم داشته باشیم؟! چون به دنبال نقش خودم توی گریفیندور هستم! اصلا چرا یک نفر تصمیم میگیرد که اسم یک گروه دانشجو را بگذارد گریفیندور؟!
همین فکر کردن ها هم ناشی از بیخوابی است!
رمضان نوشت: از روزهای اول رمضان نه گرسنگی فهمیدم و نه تشنگی! فقط بی خوابی! به قول زینب تا ما بتوانیم برنامه مان را درست کنیم عید فطر میرسد! قرار بود هر روز رمضان پست بنویسم شامل یک آیه قرآن! و شما شاهد هستید که تا چه اندازه موفق عمل کردهام!!
شاید هم از دل همین روزها تصمیم های بزرگی بیرون بیاید!
غُر نوشت: تا چند سال پیش، در مواجهه با دوراهی ها و چندراهی ها، اولین تصمیمی که به ذهنم میرسید، اغلب بهترین تصمیم بود! ولی حالا پشت یک قدم کوچک، پشت یک حرف کوچک باید کلی فکر باشد تا پشیمانی حاصل نشود!
تا چند سال پیش، که سررشته فکر و دغدغه هایم از دستم در میرفت، یک گوشه مینشستم و خودم را میگذاشتم جلوی خودم و همه دغدغهها را ردیف میکردم، حلشان میکردم و یک تیک سبزرنگ جلوشان میزدم. این روزها بعد از مدتی که تیک سبز رنگ را جلوی یک مسئله میزنم و فکر میکنم پروندهاش را بستم، از لای پرده گوشه اتاق سرش را بیرون میآورد و میگوید:"دالی! من هنوز اینجام!" و بعد دستش را برایم تکان میدهد!
من هم خودکار سبزم را گذاشتم توی جیبم و مسئلهها را همینجوری رها کردم و هر روز صبح خودم برایشان دست تکان میدهم! کسی میداند تا کجا میشود اینطور دوام آورد؟! به نظر خودم که تا همین سرکوچه هم نمیشود! و این یعنی نیازمند یک جلسه اضطراری هستیم! و از مسئلههای قدیمی خواهشمندیم از همان پشت پرده راهشان را بگیرند و بروند!
وَکَذَٰلِکَ جَعَلْنَا فِی کُلِّ قَرْیَةٍ أَکَابِرَ مُجْرِمِیهَا لِیَمْکُرُوا فِیهَا ۖ وَمَا یَمْکُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَمَا یَشْعُرُونَ
"و (نیز) این گونه در هر شهر و آبادی، بزرگان گنهکاری قرار دادیم؛ (افرادی که همه گونه قدرت در اختیارشان گذاردیم؛ اما آنها سوء استفاده کرده، و راه خطا پیش گرفتند؛) و سرانجام کارشان این شد که به مکر (و فریب مردم) پرداختند؛ ولی تنها خودشان را فریب میدهند و نمیفهمند!"
الأنعام/123
التماس دعا:-)