تنبلی که وارد تابستان شد
به نام خدا
1. دیشب که آخرین وظیفه ام را در قبال ترم تحصیلی ایمیل کردم، وارد تابستان شدم.
پریروز دکترشین برنامه تابستانیم را جویا شد و چنان برنامه مثبت و پرباری را ارائه دادم که خودم انگشت به دهان ماندم.
2. تعدادی پست پیش نویس برای انتشار آماده کرده بودم، ولی حالا که مرور میکنم متوجه می شوم هرکدام به نوعی تشویش اذهان عمومی محسوب می شود.
3. تمرین هفته قبل سخن سرا، بازگویی یک داستان بود. داستان پررنگی که در کودکی از زبان بابا شنیده ام، داستان شنگول و منگول است که نیاز به بازگویی نداشت! یک داستان دیگر هم یادم آمد که آخر قصه مادربزرگ توسط آقا گرگه خورده می شود!! که این داستان هم به دلیل محدودیت سنی که داشت بازگویی نشد!!
یک داستان دیگر هم موقع نوشتن پست یادم آمد که به نظرم داستان جذابی می شد! حیف که دیر به خاطرم رسید. داستان دختر شاه که عاشق پسر رعیت شد! و در آخر داستان برای محکم شدن پنداخلاقی قصه ، خانواده عروس توی تنور سوختند!! این یکی را شاید یک روز برایتان بگویم!
4. به امید اینکه تابستان امسال تجربه های خوبی بدست بیاوریم:-)
عالی بود