سخنسرا_تعلیق (بعد از ویرایش)
به نام خدا
توی آشپزخانهام و دارم دور خودم میچرخم. شعله گاز را کم میکنم. در یخچال را باز میکنم. یادم میرود چه میخواستم! درش را میبندم. چشمهایم را می بندم و دو تا نفس عمیق میکشم. چشمهایم را که باز میکنم، نگاه نگرانم مینشیند توی نگاه خندان توی عکسی که روی در یخچال است. دلهرهام بیشتر میشود. صدای محمد از توی هال بلند میشود.
- کجا رفتی؟ بیا بشین چیزی نمیخوام.
- چای میآرم.
صدای بلندم هم نمیتواند لرزش صدایم را پنهان کند. دو تا فنجان را میگذارم توی سینی و سعی میکنم لرزش خفیف دستانم را نادیده بگیرم. قوری را که برمیدارم، صدای محمد از جایی نزدیکتر شنیده میشود.
- میدونی که خیلی اهل چای نیستم.
سرم را برنمیگردانم تا ببینمش. من هیچوقت بلد نبودم که از چشمهای آدمها حرفهایشان را بخوانم. اما میترسم همین لحظه، خدا قدرتی در وجودم قرار دهد که حرفهای ناگفته توی چشمهای محمد را بخوانم.
- اینجا چند سالشه؟
سینی به دست برمیگردم. جلوی یخچال ایستاده است.
- چهار سال.
همین که به سمتم برمیگردد، راهی میشوم به سمت هال.
مینشیند روبرویم. هر دو آرنجش را روی زانوانش میگذارد و کف دستهایش را میچسباند به هم. آب دهانم خشک شده است. فنجان چای را که هنوز بخار ازش بلند میشود، برمیدارم و توی دستم میگیرم. کف دست سرد و عرقکردهام را دور فنجان میپیچم. سکوت محمد را دوست دارم و دوست ندارم. سکوت یعنی هنوز خبر بدی به زبان نیامده و میتوانم امیدوار باشم. سکوت یعنی محمد برای گفتن حرفش مردد است و شاید نگران حال من!
شجاعت پیش کشیدن حرف را ندارم.
- چاییت سرد نشه!
- امروز صبح رفتم دیدنش.
دستم را محکم تر دور فنجان میپیچم. زبانم توی دهانم نمیچرخد.
- اول نمیخواست باهام حرف بزنه. ولی خیلی سخت هم برخورد نکرد.
غده نشسته توی گلویم کمی پایینتر میرود.
- از اول تعریف کردم براش تا امروز. برعکس تو که از آخر شروع کرده بودی براش تعریف کردن رو!
سه روز پیش که رفته بودم به محل کارش توی آزمایشگاه و از دلتنگیام و جای خالیاش در کنار خودم گفته بودم، پرسیده بود:"حالا؟" و همین دلتنگی و جنونآمیز و این بغض رسوبکرده چندساله توی گلو امانم نداده بود که از اولش بگویم.
- حالش خوب بود؟
این تنها جملهای است که میتوانم از لای حنجره خشکم بیرون بکشم.محمد تکیه میدهد به پشتی مبل.
- عصبیه. دلخوره. گیج شده. و حتی دلتنگ!
- بهش گفتی کلی دنبالش گشتم؟
- آره. گفتم تو برای خوشی خودت ولش نکردی به امان خدا. گفتم...
میپرم وسط حرفش.
- من اصلا ولش نکردم. چه واسه خوشی، چه ناخوشی.
صدایم کمی بلند است. پلک سمت راستم میپرد. دستم را روی پلکم میکشم.
- بهش گفتم مجبور بودی بری و نمیدونستی چقدر طول میشه و نمیدونستی وقتی برگردی...
دستش را روی صورتش میکشد و میگوید:
- تقصیر من بود! من باید میرفتم.
- تقصیر اونی بود که رفت و هیچ نشونی از بچهم برای من نگذاشت. بابا هم دوست نداشت تو به خاطر بیماریش از درس و دانشگاهت بیفتی و هیچ کدوم فکرش رو نمیکردیم بعد از شش ماه هرچی تلفن و آدرس داریم، پوچ میشه!
- پرسید چرا از هم جدا شدین؟
- باباش چی بهش گفته بود؟
- فقط فهمیدم بهش گفته، تو با بابات رفتی آلمان و دیگه برنمیگردی!
نفسم را محکم بیرون میدهم. چند روز پیش، همسر محمد که توی آموزشگاه زبان کار میکند، ایلیا را شناخته بود. و فکر نمیکردم آن شوق و خوشحالی غیرقابل توصیف، ختم شود به این عجز و درماندگی!
- بهش گفتم که بهت فرصت بده تا باهاش حرف بزنی. که از زبون خودت بشنوه.
دستم را روی پیشانیم میکشم.
- قبول کرد؟
- باید بهش حق بدی. اون سالهاست فکر میکنه که تو ولش کردی و رفتی و هیچ سراغی ازش نگرفتی و نخواستی داشته باشیش!
فنجان چای یخکرده را روی میز میگذارم. غده توی گلویم بالا آمده و در مرز ترکیدن است. محمد دوباره خم میشود. نگاهش میکنم. لبخند میزند.
- فردا میاد اینجا. باهاش حرف بزن. میتونی دلخوریش رو برطرف کنی.
تصویر محمد تار میشود و اشکهایم میریزد روی لبخند ماتم.