نوا نگار
به نام خدا
همین ابتدای کار اعتراف میکنم که نه سواد موسیقی دارم و نه خوره موسیقی هستم! و بنابراین دنبال نگاری توی نوایی بودن به غایت برایم سخت است. اما این نوا را وقتی گوش میکنم نمایی توی ذهنم شکل میگیرد، کلیشهای و آشنا.
یک صبح بهاری که هنوز ساعات زیادی از طلوع آفتاب نگذشته، صدای ساز توی کوچهای که خانههای قدیمی با آجرهای نارنجی کنار هم ردیف شدهاند، میپیچد. پسرک مو مشکی ساز به بغل به دیواری تکیه داده و بالای سرش پنجرهای است که پرده سفید با گلهای صورتی آن را پوشانده است. صدای ساز میپیچد و میپیچد و میرسد به گوش دخترک غرق در خواب پشت پنجره! پسرک ساز میزند. دخترک بیدار میشود. خواب از سر دختر قصهمان پریده نپریده، پنجره را باز میکند تا حرفی بار عامل مزاحم خواب شیرینش بکند که... حرف در دهانش میماند! پنجره را نمیبندد. پسرک لبخند زنان ساز میزند و ساز میزند.
آهنگ دوم / رادیوبلاگیها / نوا نگار
مجددا اعلام میکنم که دعوت میشود از: