درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

سخن سرا_طرح داستانی

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ

به نام خدا

صبح زود، توی اتوبوس شلوغ، نشسته است صندلی ته اتوبوس. عینک مستطیلی‌اش را به چشم زده  و در حال خواندن کتاب کوچک توی دستش است. فارغ از هیاهوی داخل اتوبوس، خودش را سپرده به کلمات کتاب. گاهی سرش را بلند می‌کند و از پنجره به بیرون خیره می‌شود. اتوبوس به ایستگاه دانشگاه می‌رسد؛ پشت سر گروهی از دانشجویان پیاده می‌شود و راه دانشگاه را در پیش می‌گیرد. حواسش به دور و برش نیست. توی افکار و خیالات خودش سِیر می‌کند. وارد محوطه دانشگاه می‌شود و کم کم دور وبرش هم شلوغ‌تر می‌شود. دانشجوها هر کدام به مقصد ساختمانی و کلاسی مسیرشان را با سرعت طی می‌کنند. مثل صبح هر پنج روز هفته، با دانشجویان ادبیات هم مسیر شده است. سروصدای اول صبح جوان‌های پرانرژی اطرافش، حواسش را به مکان و زمان فعلی‌اش می‌آورد.
- فکر می‌کنی زشت نیست برم از اردکانی اشکالات مقاله‌م رو بپرسم؟
این جمله پرسشی که از سمت دختر جوان روبرویش خطاب به دوست همراهش پرسیده می‌شود، نه تنها مخاطب سوال را برای لحظاتی به فکر فرو می‌برد. که او را پرت می‌کند به سال‌های قبل. همان سال‌هایی که او در کسوت دانشجو همین مسیر را با انرژی طی می‌کرد. زمانی که چند متر آن طرف‌تر روی نیمکت زیر درخت نشسته بود و به دوستش گفته بود:
- امروز می‌خوام برم بهش بگم کمکم کنه، مثل خودش خوب بنویسم.
و بعد لبخند عمیقی نشانده بود روی صورتی که چشم‌هایش آن روزها برق عجیبی داشتند.
جلوی ساختمان که می‌رسد، سعی می‌کند افسار حواسش را دست بگیرد که صحنه آشنایی، تلاشش را باطل می‌کند. دختر ریزنقشی با مقنعه سرمه‌ای و کوله بیش از حد آویزان روی دوشش، پوشه کلفتی توی دستش گرفته و نگاهش را به دست راست مرد جوان کنارش دوخته که تند تند دارد توی کاغذ می‌نویسد و همزمان چیزی را توضیح می‌دهد. یادش می‌آید که پایین همین پله‌ها برای اولین بار توی چشم‌هایش نگاه کرده بود و گفته بود:
- خیلی پیشرفت کردین. این نوشته ده مرتبه بهتر از نوشته‌ای هست که روز اول برام آوردید.
و همان روز بود که تمام دو ساعت، زمان استراحت ظهر را زل زده بود به توضیحات آبی رنگی که انتهای نوشته سیاهش نقش بسته بود و هی لبخند زده بود.
با همان قدم‌های آرام که حالا آرام‌تر شده، خودش را به دفتر نشریه می‌رساند. روی صندلی که می‌نشیند، نفسش را بیرون می‌دهد و لیست کارهای آن روزش را جلوی چشم می‌آورد. باید زنگ بزند و نتیجه داوری مقاله دوتا از دانشجوها را جویا شود. شماره را می‌گیرد و گوشی را روی گوشش می‌گذارد. نگاهش را به در اتاق می‌دوزد. تنها رنگش را عوض کرده‌اند. همان دری است که تکیه داده بود بهش و منتظر جواب، زل زده بود به دهان کسی که نشسته بود روی همین صندلی که حالا خودش نشسته و انگشت‌هایش را ترق ترق می‌شکست. جمله"هفته بعد توی نشریه چاپ می‌شود" که به گوشش رسیده بود، چرخیده بود که برود و اولین خبر را خودش به اولین نفر بدهد. که همان اولین نفر پشت سرش ظاهر شده بود و اولین تبریک را به سمعش رسانده بود و او جشن گرفته بود برای لحظه‌هایی که شادیشان مضاعف است.
- الو بفرمایید...
نکته‌های لازم را توی کاغذ زیر دستش یادداشت می‌کند. تلفن که تمام می‌شود حواسش را جمع کار می‌کند و این بار موفق می‌شود و تا ساعت ۱۲ بی حواس به زمان خود را غرق کار می‌کند. با صدای پیامک گوشی سرش را از روی مانیتور بلند می‌کند و همزمان که دست چپش را روی گردن خشک شده‌اش می‌گذارد دستش را به سمت گوشی دراز می‌کند.
-"زود جمع و جور کن با بچه‌ها میریم ناهار"
در حال مرتب کردن کاغذهای روی میز است که در باز می‌شود و وحیده داخل می‌شود.
- تموم نشدی؟
آخرین پوشه را توی قفسه می‌گذارد.
- چرا. داشتم میومدم.
وحیده چرخی توی اتاق می‌زند و با لبخند می‌گوید:
- ولی انصافا تو از هممون سرتر شدی. حقت هم بود البته.
و اشاره‌ای به دوروبرش می‌کند. لبخندی هرچند تلخ روی لب‌هایش می‌نشیند. و زیر لب میگوید:
- فقط همین؟
- چی فقط همین؟
- هیچی.
و توی دلش ادامه می‌دهد:"فقط همین حقم بود؟"
زمانی که حکم رسیده بود دستش، همین جمله را شنیده بود:
- بهتون تبریک می‌گم واقعا لیاقتش رو داشتید و به حقتون رسیدید.
و بعد همان لبخند، و بعد خداحافظی. و نه حتی "به امید دیداری".
- یه خورده دست بجنبون!
کیف را روی دوشش می‌اندازد.
- بریم.
از اتاق خارج می‌شوند و در را پشت سرشان می‌بندند.


+سخن‌سرا

*اون قسمت آبی رنگ، صحنه‌ای هست که مشاهده شده و طرح داستان شکل گرفته. البته من یه خورده تقلب هم کردم:/

*من بلد نیستم داستان رو توی زمان گذشته بنویسم! با فعل‌های ماضی شروع می‌کنم و وسط نوشته می‌بینم بدون اینکه متوجه بشم، فعل‌های مضارع استفاده کردم. بعد مجبور می‌شم برم فعل‌های ماضی سطرهای اول رو مضارع کنم:|

۹۷/۰۷/۲۲
منتظر اتفاقات خوب (حورا)

نظرات  (۵)

۲۲ مهر ۹۷ ، ۰۴:۴۷ آسـوکـآ آآ
من همیشه وقتی قاطی میشه میرم همه افعال رو ماضی میکنم:-|
قشنگ بود عزیزم.
پاسخ:
با مضارع راحت ترم:-)
قشنگ خوندی^_^
۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۴ آقاگل ‌‌
قبل اینکه نظر بدم دربارۀ داستان بگم که تمرین رو اشتباه گرفتینا. قرار بود طرح رو بنویسی. و بعد اون طرح رو گسترش بدی تا تبدیل به داستان بشه. نه یه چیزی رو ببینی و ادامه‌ش بدی. مثلاً این:
جایی زلزله اومده. تعداد زیادی آدم مرده. دوتا بچه نشستن روی آوار. هردوتا گریه می‌کنن. پسر که کوچیکتره به دختر میگه پاشو بریم خونه‌مون رو پیدا کنیم. دختر که بزرگتره سعی می‌کنه بچه رو آروم کنه. و بعد بلند میشن برن دنبال خونه‌شون بگردن. خب این میشه طرح داستان. حالا میشه با خلاقیت و فضاسازی و دیالوگ نویسی و گره افکنی این رو گسترش داد و به یک داستان کامل رسید.  پیشنهاد می‌کنم سرچ کنین و کمی دربارۀ طرح و داستان بخونین توی همین نت. تمرینی که گفته شد هم از کتاب: کتاب کوچک برای داستان نویسی فریدون عموزاده خلیلی بود. اگر پیداش کردین بخونینش که الحق کتاب خوبیه.
.
مثلاً همین داستان خودتون اگر بگم یه خلاصۀ دو سه خطی ازش بگید که قبل از شروع کردنش بهش فکر می‌کردین و با توجه به اون رسیدید به اینجا، این میشه طرح داستان. 
.
دربارۀ داستان هم چندتا نکته به ذهنم رسید بگم:
یکی کلمه‌هایی که استفاده می‌کنین. "به سمعش رسانده بود" مثلاً خب گوش مگه چشه که به سمعش؟ خوش‌خوان‌ترم هست. 
دیالوگ نویسی هم خیلی کار سختیه. دیالوگ که می‌خواین بنویسین لازمه چندبار بخونینش و با اطرافتون مقایسه‌اش کنین. ببینین آدمای اطرافتونم همین شکلی حرف می‌زنن؟ مثلاً اگه دیالوگ مال یه فضای آموزشیه آیا آدمای فضاهای آموزشی این شکلی حرف می‌زنن؟ و بعد اگر مثلاً دیالوگ مال یه تعمیرگاه ماشینه. آیا توی تعمیرگاه ماشین این شکلی حرف می‌زنن؟ باید مقایسه کرد که دیالوگ کلیشه‌ای و سردستی از آب در نیاد.
همین. دیگه خیلی حرف زدم. :)
پاسخ:
خیلی ممنون از وقتی که گذاشتین:-)
راستش اگه منشا داستان رو می‌گفتم همون طرح داستان می‌شد فکر کنم. آخرش هم فقط اشاره کردم که تقلب کردم چون فکر نمی‌کردم تمرین همون باشهD: بعد از اون روز در مورد همون آدمی که توی اتوبوس دیده بودم یه سری حرف از گذشته‌ش شنیدم و این شد ایده اولیه برای نوشتن! کتاب رو ان‌شاالله وقت کنم می‌خونم.
در مورد دیالوگ‌ها متوجه منظورتون نشدم. یعنی دیالوگ‌هایی که استفاده کردم به نظر واقعی نمیان؟! خب اینا چیزایی هست که دوز و برم می‌بینم و می‌شنوم!
بازم ممنون ازتون:-)
۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۲ جناب منزوی
داستان نوشتن مکافاته، واقعاً سخته :)
خسته نباشید میگم :)
پاسخ:
سخت که هست. برای اونی که بلد نیست سخت‌تر:|
ولی یادگرفتنش دوست داشتنیه.
ممنون.
۲۴ مهر ۹۷ ، ۲۲:۵۰ تسنیم ‌‌
حورا خانم :)
تو باعث زنده شدن حس داستان‌نویسی در من شدی :)
اینکه تو با بقیه‌ی اونایی که تو این فضا می‌نویسن و داستان هم می‌نویسن چه فرقی داری رو نمی‌دونم. حتی بخاطر اینکه تو تمرین‌های سخن‌سرا رو انجام میدی منم دنبالشون می‌کنم و شاید یه وقتی یکی از تمریناشو انجام بدم. از داستان‌هات خوشم میاد، دوست دارم منم یکی خلق کنم. قبلا وقتی راهنمایی دبیرستان بودم چند تا داستان و حتی رمان نصفه نیمه نوشتم، ولی بعد دیگه تمام جرات و خلاقیتم رو انگار از دست دادم؛ الان دارم به این فکر میکنم "چرا که نه؟ یه تلاش حتی بی‌نتیجه بهتر از تلاش نکردنه" و باعث این فکر دقیقا شخص خودتی :)

در مورد این داستان هم بگم که بعضی جاهاش نمی‌فهمیدم الان اینی که داره حرف میزنه کدوم کاراکتره و بعد خودم حدس میزدم و بعد ادامه‌ی داستان بر حدسم صحه میذاشت. مثلا اینجا:
وحیده چرخی توی اتاق می‌زند و با لبخند می‌گوید:
- ولی انصافا تو از هممون سرتر شدی. حقت هم بود البته.
و اشاره‌ای به دوروبرش می‌کند. لبخندی هرچند تلخ روی لب‌هایش می‌نشیند. و زیر لب میگوید:
- فقط همین؟
- چی فقط همین؟
- هیچی.
و توی دلش ادامه می‌دهد:"فقط همین حقم بود؟"

وقتی میگه اشاره‌ای به دوروبرش میکنه، لبخند میزنه و بعد میگه "فقط همین؟" آدم فک میکنه وحیده این جمله رو گفته. بعد که میرسه اونجایی که تو دلش حرف میزنه میفهمه جمله مال شخص اول داستانه.
پاسخ:
چقدر خوب^_^ پس توی تمرینات بعدی سخن‌سرا شاهد قلم تسنیم بیان خواهیم بود:-))
خودم هم حس می‌کردم، یه جاهایی فعل و ضمیرها گُنگ میشن! 
سلام
به نظرم بیشتر نکات رو آقاگل گفته و چیزهایی رو که نگفته رو اضافه میکنم باشد که رستگار شویم:)
اول اینکه توی داستان کوتاه چون فرصت کمی داریم نیازی نیست اصلا حرف های معمولی، دیالوگ های معمولی رو بیاریم. یعنی توی داستان وقتی حرف میزنیم که یه حرف خیلی مهم داشته باشیم و دیالوگ ها یه بار سنگینی رو به دوش بکشن. پس حال و احوال و حرف های معمولی ممنوع.
دوم اینکه وقتی داری داستان مینویسی به لحن داستان دقت کن، لحن شخصیت ها باید با همدیگه فرق بکنه. کم کم با نوشتن این چیزها دستت میاد
نکته ی مبهم زیاد بود توی داستان، اون طرفی که بهش کمک کرده کی بوده؟
چرا فکر میکنه حقش بیشتر از این بود؟
اصلا چی بیشتر از این؟
الان به کجا رسیده؟
قضیه عشقی بوده؟
من مخاطب جواب این سوال ها رو توی نوشته ی تو پیدا نمیکنم
پاسخ:
سلام خانم معلم^_^
ممنون از وقتی که گذاشتی و ممنون از تذکراتت:-)
لحن رو خودم هم متوجه شدم که شخصیت ها همه مثل هم حرف میزنن:/ ان‌شاالله سعی می‌کنم دفعات بعدی هم دیالوگ ها و هم سایر موارد رو بهتر کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی