سخن سرا_طرح داستانی
به نام خدا
صبح زود، توی اتوبوس شلوغ، نشسته است صندلی ته اتوبوس. عینک مستطیلیاش را به چشم زده و در حال خواندن کتاب کوچک توی دستش است. فارغ از هیاهوی داخل اتوبوس، خودش را سپرده به کلمات کتاب. گاهی سرش را بلند میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود. اتوبوس به ایستگاه دانشگاه میرسد؛ پشت سر گروهی از دانشجویان پیاده میشود و راه دانشگاه را در پیش میگیرد. حواسش به دور و برش نیست. توی افکار و خیالات خودش سِیر میکند. وارد محوطه دانشگاه میشود و کم کم دور وبرش هم شلوغتر میشود. دانشجوها هر کدام به مقصد ساختمانی و کلاسی مسیرشان را با سرعت طی میکنند. مثل صبح هر پنج روز هفته، با دانشجویان ادبیات هم مسیر شده است. سروصدای اول صبح جوانهای پرانرژی اطرافش، حواسش را به مکان و زمان فعلیاش میآورد.
- فکر میکنی زشت نیست برم از اردکانی اشکالات مقالهم رو بپرسم؟
این جمله پرسشی که از سمت دختر جوان روبرویش خطاب به دوست همراهش پرسیده میشود، نه تنها مخاطب سوال را برای لحظاتی به فکر فرو میبرد. که او را پرت میکند به سالهای قبل. همان سالهایی که او در کسوت دانشجو همین مسیر را با انرژی طی میکرد. زمانی که چند متر آن طرفتر روی نیمکت زیر درخت نشسته بود و به دوستش گفته بود:
- امروز میخوام برم بهش بگم کمکم کنه، مثل خودش خوب بنویسم.
و بعد لبخند عمیقی نشانده بود روی صورتی که چشمهایش آن روزها برق عجیبی داشتند.
جلوی ساختمان که میرسد، سعی میکند افسار حواسش را دست بگیرد که صحنه آشنایی، تلاشش را باطل میکند. دختر ریزنقشی با مقنعه سرمهای و کوله بیش از حد آویزان روی دوشش، پوشه کلفتی توی دستش گرفته و نگاهش را به دست راست مرد جوان کنارش دوخته که تند تند دارد توی کاغذ مینویسد و همزمان چیزی را توضیح میدهد. یادش میآید که پایین همین پلهها برای اولین بار توی چشمهایش نگاه کرده بود و گفته بود:
- خیلی پیشرفت کردین. این نوشته ده مرتبه بهتر از نوشتهای هست که روز اول برام آوردید.
و همان روز بود که تمام دو ساعت، زمان استراحت ظهر را زل زده بود به توضیحات آبی رنگی که انتهای نوشته سیاهش نقش بسته بود و هی لبخند زده بود.
با همان قدمهای آرام که حالا آرامتر شده، خودش را به دفتر نشریه میرساند. روی صندلی که مینشیند، نفسش را بیرون میدهد و لیست کارهای آن روزش را جلوی چشم میآورد. باید زنگ بزند و نتیجه داوری مقاله دوتا از دانشجوها را جویا شود. شماره را میگیرد و گوشی را روی گوشش میگذارد. نگاهش را به در اتاق میدوزد. تنها رنگش را عوض کردهاند. همان دری است که تکیه داده بود بهش و منتظر جواب، زل زده بود به دهان کسی که نشسته بود روی همین صندلی که حالا خودش نشسته و انگشتهایش را ترق ترق میشکست. جمله"هفته بعد توی نشریه چاپ میشود" که به گوشش رسیده بود، چرخیده بود که برود و اولین خبر را خودش به اولین نفر بدهد. که همان اولین نفر پشت سرش ظاهر شده بود و اولین تبریک را به سمعش رسانده بود و او جشن گرفته بود برای لحظههایی که شادیشان مضاعف است.
- الو بفرمایید...
نکتههای لازم را توی کاغذ زیر دستش یادداشت میکند. تلفن که تمام میشود حواسش را جمع کار میکند و این بار موفق میشود و تا ساعت ۱۲ بی حواس به زمان خود را غرق کار میکند. با صدای پیامک گوشی سرش را از روی مانیتور بلند میکند و همزمان که دست چپش را روی گردن خشک شدهاش میگذارد دستش را به سمت گوشی دراز میکند.
-"زود جمع و جور کن با بچهها میریم ناهار"
در حال مرتب کردن کاغذهای روی میز است که در باز میشود و وحیده داخل میشود.
- تموم نشدی؟
آخرین پوشه را توی قفسه میگذارد.
- چرا. داشتم میومدم.
وحیده چرخی توی اتاق میزند و با لبخند میگوید:
- ولی انصافا تو از هممون سرتر شدی. حقت هم بود البته.
و اشارهای به دوروبرش میکند. لبخندی هرچند تلخ روی لبهایش مینشیند. و زیر لب میگوید:
- فقط همین؟
- چی فقط همین؟
- هیچی.
و توی دلش ادامه میدهد:"فقط همین حقم بود؟"
زمانی که حکم رسیده بود دستش، همین جمله را شنیده بود:
- بهتون تبریک میگم واقعا لیاقتش رو داشتید و به حقتون رسیدید.
و بعد همان لبخند، و بعد خداحافظی. و نه حتی "به امید دیداری".
- یه خورده دست بجنبون!
کیف را روی دوشش میاندازد.
- بریم.
از اتاق خارج میشوند و در را پشت سرشان میبندند.
*اون قسمت آبی رنگ، صحنهای هست که مشاهده شده و طرح داستان شکل گرفته. البته من یه خورده تقلب هم کردم:/
*من بلد نیستم داستان رو توی زمان گذشته بنویسم! با فعلهای ماضی شروع میکنم و وسط نوشته میبینم بدون اینکه متوجه بشم، فعلهای مضارع استفاده کردم. بعد مجبور میشم برم فعلهای ماضی سطرهای اول رو مضارع کنم:|
قشنگ بود عزیزم.