دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ق.ظ
به نام خدا
کاش بلد بودم...
کاش بابام حوصلهش رو داشت...
قصههاش رو میگفت...
قصههاش رو مینوشتم...
آخرش هم میگفتم: یاد بگیر دختر! درس بگیر دختر! تو چرا اینقدر هیچی نیستی آخه!؟
۹۷/۰۹/۰۵
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
پاسخ:
یه وقتهایی لازمه به خودم تلنگر بزنم خب. یه نیشگونی چیزی:/
پاسخ:
اینی که گفتین کی هست؟!
پاسخ:
چرا آخه؟ :-)))
فکر کنم پشت این مانیتور قایم شدم واسه همین:/
پاسخ:
حتی به خودمون هم مدیونیم.
پاسخ:
راستش من الان آمادگیش رو دارم. ولی بابام حوصلهش رو داشته باشه یا نه، نمیدونم. یا حتی یادآوری بعضی خاطرات شاید براش دوست داشتنی نباشه.
پاسخ:
این هم میتونه باشه
پاسخ:
بعضی حرفهای تکراری باید گفته بشن تا فراموش نشن!
خودمون رو بشناسیم و قابلیتهامون رو پیدا کنیم.
پاسخ:
حالا من دنبال معروف شدن نیستم:-))
ترجیح میدم جلوی خودم شرمنده نباشم.
پاسخ:
حسرت خیلی چیزها رو دارم:-) اینکه چر از همون اول تیکه تیکه خاطرههای بابام رو ننوشتم؟ اینکه بابام سن من بود کجا بود و من الان کجا هستم آخه:/
پاسخ:
سلام
خب همین دخترهای بابایی دلشون نمیخواد پدرشون رنجیده خاطر بشه:-)
شاید شروع کردم و تاجایی که یادم بود نوشتم.
انشاالله.
پاسخ:
آره بابای منم یه آدم معمولیه. ولی زندگیش کلی حرف و داستان و تجربهست. از همون بچگیش که با داستان کمدی شروع میشه و میرسه به داستانها ماجراجویی:-))
پاسخ:
همین طوره
پاسخ:
:-)
باباها حوصلشون نکشه فکر کنم. تازه یه صبح تا شب هم که کافی نیست.
پاسخ:
انشاالله
پاسخ:
حالا من شب یلدا کلی اصرار کردم یه شعری رو که متنش رو پیدا نکردم و فقط بابا حفظه، بخونه و من صداش رو ضبط کنم. قبول نکرد:|