هر کجا هستم باشم
به نام خدا
چند سال پیش انتظار داشتم روز تولدم روز بزرگی برای من باشد. روز تغییر بزرگ. عبور از فصلی به فصل دیگر. ولی آن طور که باید نشد. یعنی اصلا هیچ طور دیگری نشد. روزی شد مثل تمام روزهای دیگر. بعدها که روز تولدم در بحبوحه امتحانات ترم گذشت دیگر اصلا فرصتی برای تبدیل این روز به نقطه عطف زندگیم نبود. از روز تولد که ناامید شدم، دوست داشتم تغییر سال برای من هم تغییر بزرگی باشد. تصمیمات بزرگ بگیرم و آخر سال که رسید به عملی شدن تصمیماتم با افتخار نگاه کنم. ولی باز هم آن اتفاقی که باید نمیافتاد! اما برخلاف انتظار خودم تابستان همیشه همان پله بود! همان در و یا گاهی راهرویی برای عبور از فصلی به فصل دیگر!
وقتی مشغولیتهای ذهنی این چند ماه به انتها رسید. وقتی قفسه و کمد و اتاق را مرتب کردم. وقتی نشستم به نوشتن برنامه برای راهروی عبور امسال، به شک افتادم. دو دل شدم. و تردید مثل تب همه تنم را در برگرفت و خستگی به تنم نشاند.
حس میکردم عقل و دلم برای تصمیم گرفتن کافی نیستند. انگار به نیروی سومی احتیاج دارم برای نشان دادن مسیر. برای گفتن بایدها و نبایدها! درست و غلط را گم کردم. درست برای من همه جا باید نقش درست را ایفا میکرد (اینجا). ولی انگار یک ماسک دروغین برای خودم ساخته بودم! به راهی که جلوی روی خودم ترسیم کرده بودم شک کردم!
سرم پایین بود. داشتم دانههای برنج را توی سینی جا به جا میکردم. سفیدها این طرف، سیاهها آن طرف. مامان داشت از رباب و اعظم و شراره میگفت. و من توی گرداب ذهنی خودم حل میشدم.
درست و غلط آدم زمانی گم میشود که برود سراغ ماسکهای مختلف برای موقعیتهای مختلف. کلید حل معمایم را پیدا کردم، وسط پاک کردن برنج! دنبال ربطش به برنج نباشید! پاک کردن برنج شاید موقعیتی بود برای فکر کردن و سنجیدن! کلید حل معمایم و نیروی سوم کمکی برای تصمیماتم، خودم هستم! وقتی خودم باشم همه چیز درست است. وقتی سعی نکنم ادای آدم دیگری را دربیاورم، سعی نکنم به جایی برسم که کس دیگری باشم، درست جای درست است و غلط جای غلط. همه چیز آرام گرفت. حالا مسیر مشخص است و اطمینان با درجه بالاتری در رگهایم جریان دارد.
راستش جوری دلم برای خودم تنگ شد که دوست دارم مثل سالها پیش شعر"صدای پای آب" سهراب را با صدای بلند بخوانم. نرسیده به انتهای شعر خسته بشوم و فکر کنم به قدر کافی حالم را خوب کرده است!