حکایت خَرانه
به نام خدا
روزی روزگاری در دهکدهای، خران تصمیم گرفتند دیگر نه باری حمل کنند و نه کسی را سوار کنند. اهالی ده پریشان و متعجب از رفتار جدید خران، خبر به کدخدا بردند. کدخدا تعجب کرد و از خانه بیرون رفت تا صحت این خبر را خودش بررسی کند. تا خواست سوار خر شود، خر او را زمین انداخت!
جمله اهالی ده سرگردان و پریشان از این واقعه به دنبال علت و چاره کار میگشتند تا به کارهایشان برسند.
یک نفر از بین جمعیت ادعا کرد که میتواند مشکل را حل کند. جلو آمد و در گوش خرِ کدخدا چیزی گفت. سپس رو به کدخدا گفت سوارش شوید. کدخدا جلو آمد و به راحتی سوار خر شد.
جمله مردم انگشت تحیر به دندان گزیدند که ای غریبه چه گفتی به این خر که چنین رام گشت؟
گفت: بهش گفتم یا نباید اسمت خر باشه، یا تا وقتی خری باید سواری بدی!!
تا حکایتی دیگر بدرود
حکایت ماس :|