شورشیهای کوچک
به نام خدا
دوران کارآموزی هر چقدر که از نظر تماشاگر بیرونی به نظر کوتاه بیاید، برای ما به قدر یک ترم خاطره و اتفاق داشت؛ سختیهای جدید و اتفاقات جدیدش را با در کنار هم بودنمان، سوژه ساختنها و خنده درست کردنهایمان و خاطرات گاه شیرینی که میساختیم، قابل تحمل کردیم. اما شاید مهمترین چیزی که از این دورانِ به ظاهر کوتاه یاد گرفتم، زبان اعتراض بود! یاد گرفتم وقتی در زمان و مکان درست حرفم را بزنم، سکوت نکنم و صرف اینکه کسی بالای سر من نشسته، چشم و گوش بسته حرفش را نپذیرم، چقدر حالم خوب میشود. اما این یاد گرفتن به این معنا نبود که من همه جا و همه وقت یاد گرفتم این کار را بکنم. من آنجا تنها نبودم و دوستانی داشتم که با من موافق بودند و میدانستم هر کاری کنیم و هر اتفاقی برایمان بیفتد، باهم هستیم. ما آنجا چیزی برای از دست دادن نداشتیم، درواقع نگران چیزی نبودیم که با اعتراضمان از دست بدهیم. برخلاف کارکنانی که برای حقوق ناچیزی هم که شده، هیچ وقت لب به اعتراض نمیگشایند.
یک بار دوستم گفت: من آن روز با روی جدیدی از تو آشنا شدم! راستش خودم که بعدها به آن روز فکر کردم، خودم را نشناختم! فکر کردم اصلا چطور چنین کارهایی کردم؟ یکی از دلایلش سلسله اتفاقاتی بود که به ناحق و برخلاف انتظارمان افتاده بود. بعدها شاید پست خندهداری(!) از ماجراهای آن روز بنویسم!
یا روزی را که تنهایی رفتم اتاق مدیر فنی و حرفم را زدم. موقع ناهار برای بچهها ماجرا و نتیجه را تعریف کردم و خستگیمان تا حدودی برطرف شد.
یاد سرکشیهایمان که میافتم، دلم آن شجاعت و جسارت را میخواهد. دلم آن همدلی سه چهار نفریمان را میخواهد.
بعدها دوستم میگفت برویم رهبری شورش را در آنجا برعهده بگیریم و کارکنانش را نجات دهیم:-)
میگه اگه کفشت پات رو میزنه و به خاطر این که دوتش داری نمیتونی ازش دل بکنی یا به خاطر نداری داری کوت میکنی هیچ وقت خودت رو آزاد مرد و آزاده ندون :)
ولی دیگه روزگاری شد که فریاد که بکشی مجبورت میکنن به سکوت دائمی