این قسمت: زرد
به نام خدا
گفته میخواد توی شلف (shelf ) اتاقش وسایل زرد بچینه! بلند شدیم رفتیم کتابفروشی دنبال کتاب زرد! در حالی که خیلی فرهیختهطور داشتیم توی قفسهها دنبال کتاب زرد خوشرنگ میگشتیم که مقداری هم محتوای به درد بخوری داشته باشه، چشمم به یه کتابی خورد که نویسندهش کیهان خانجانی بود. در همون لحظه حافظه قشنگم تلنگر زد که تو این اسم رو میشناسی! یه خرده فکر کردم و چون به نتیجهای نرسیدم و کتاب هم آبی بود و به دردمون نمیخورد(!) با خودم گفتم لابد از نویسندههای مجله کیهانه و قبلا اسمش رو شنیدم!! اینکه چه ربطی داره یکی چون اسمش کیهانه لابد نویسنده مجله کیهان هست رو واقعا نمیدونم! به گشتن ادامه دادم که رسید به جای قبلی من و گفت: عه کیهان خانجانی!
- کیه؟ مگه میشناسی؟
- نویسنده بند محکومین!
- عه راست میگی ها!!
ولی بازم به هر حال فرقی نکرد کتابش آبی بود!
آخرش من دو تا کتاب سیاه(!) برای خودم گرفتم. قبلش داشتم بهش میگفتم من هر وقت کتابی رو بدون اینکه اسمش رو قبلا شنیده باشم یا حتی نویسندهش رو بشناسم، همینجوری از قفسه برداشتم، ورق زدم، خوشم اومده و برش داشتم از خوندنش پشیمون نشدم!
اما این دفعه مطمئن نیستم! کتابی که دارم میخونم نه سرش معلومه نه تهش! نه میدونم داره چه هدفی رو دنبال میکنه! و نه حتی وقتی دارم پاراگرافی رو میخونم مطمئن نیستم درباره چه کسی یا چه چیزی داره حرف میزنه یا اصلا کدوم زمان رو داره توصیف میکنه! امیدوارم از یه جایی به بعد نظرم رو جلب کنه. چون رنگ جلدش که هیچ صفایی به کتابخونهم نمیبخشه! لااقل محتواش به دلم بشینه!
چند وقتی بود که گهگاه گردنم میگرفت نمیتونستم تکونش بدم. کمکم این گرفتگی در بخش اعظمی از گردنم پیشروی کرده و حالا رسیده به پشتم! همینجوری پیش بره عین چوب خشک باید راه برم و برای دیدن چپ و راستم کلا بچرخم! بهش میگم یه کم بعد که کامل خشک شم میتونی منو هم بذاری تو شلفت! میگه باشه فقط زرد بپوش!!
ولی بهترین کار این بود که چند تا کتاب با قطرهای مختلف رو با کاغذ رنگی جلد کنید بچینید توی شلف.