کتاب چین
به نام خدا
دستهایم را گذاشته بودم زیر چانهام و آرنجهایم را روی میز تکیه داده بودم. نشسته توی خلوت خودم توی کنج دنجی که دیواری نامرئی دور و برش داشت احساس کردم رسیدهام به همان جایی که بعد از کلی دوییدن، نفسنفس زنان دست روی زانوهایم بگذارم. عرق از روی پیشانیم پاک کنم. نگاهی به دور و برم بیندازم و از خودم بپرسم: کجا هستم؟ برای جلو رفتن و قدم دیگری پیش رفتن به چه چیز نیاز دارم به جز احساس وظیفه نسبت به روحی که در ازل در من دمیده شده؟
کسی سرش را از لای خوشرنگترین کتاب قفسهام بیرون آورد و گفت: "تمایلات، جهت حرکت ما را تعیین میکنند اما زندگی واقعی، ما را جلو میبرد."( ۱) نگاهی به میچ آلبوم انداختم و گفتم: "من هم همین زندگی را میگویم. همین زندگی که قدم به قدم مشکل بر سر راهش دارد."
نادرخان تابی به سبیلهایش داد و گفت: "مشکل، زندگی را زندگی میکند. مشکل به زندگی، معنی میدهد. شیرینی زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو، بر مشکلات، غلبه کنی، بدونِ این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست. گُلها، حتی اگر بیآب بمانند، احساس هیچ مشکلی نمیکنند، و به همین دلیل هم گُلِ خوشبخت وجود ندارد."(۲)
گفتم: "با تمام احترام و علاقهای که نسبت به شما دارم توی این وضعیت سردرگم نمیتوانم خودم را با حرفهای قشنگ و عاشقانهتان قانع کنم." نادرخان تکسرفهای کرد و رفت داخل کتابی که بیشتر از بقیه رد انگشتهایم روی صفحاتش مانده.
گفتم: "کاش لااقل میماندی و میگفتی اصلا چرا باید با مشکلات دربیفتیم؟ که بعد برسیم به کجا؟ که چه بشویم؟"
"نمیدانم این چیزی شدن را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟"(۳)
روجا بود. چهارزانو نشسته بود روی میز و داشت لیست کارهای روزانهام را که روی تکههای کاغذ نوشته بودم، زیر و رو میکرد! تا آمدم بهش بگویم که چقدر خط به خط زندگیشان را زندگی نکرده درک کرده بودم، عموجلال سیگاری روشن کرد و گفت: "ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم، زندگی ما زندگی نباتی است. درست مثل یک درخت. زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت مینشیند به انتظار بهار. تا برگ دربیاورد. بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد. بعد به انتظار باران، بعد به انتظار کود و همین جور. همهاش به انتظار تحولات طبیعی، تحولات از خارج. آنها این جور بودند شما هم این جورید. غافل از اینکه همهاش به انتظار تحولات خارجی بمانی یک دفعه سیل میآید یا یکهو باد گرم میگیرد یا یک مرتبه خشکسالی میشود."(۴) و بعد پکی به سیگارش زد.
بلند شدم تا پنجره اتاق را باز کنم. صدای لیلا را شنیدم که میگفت: "یعنی مثلا مثل کنکور دادنمان. همه کنکور دادند، ما هم مثل همه. قطاری بود که داشت میرفت، همه هول شدیم و سوارش شدیم. من حتی یک بار هم فکر نکرده بودم چرا باید بروم دانشگاه."(۵)
گفتم: "شبانه کجاست؟ این روزها بیشتر از قبل سردرگمیهایم را شبیه سردرگمیهای زندگی شما میدانم."
صدای نادرخان از دور آمد که میگفت: "همه ما همینطوریم: کاملا شبیه دیگرانیم و مطلقا نامتشابه از دیگران. و این صرفا بستگی به زاویه دید دارد."(۶)
گفتم: "میدانید من حتی راه دومی هم ندارم! یعنی اصلا راه دومی بلد نیستم هر چقدر که سردرگم باشم، برگشتنم به معنای سقوط است، ماندنم به معنای رکود! چارهای جز جلو رفتن ندارم!"
گالان اوجا نشسته کنار آتش جلوی چادر سولماز گفت: "نه! وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آنها را پیش بگیرد و برود و سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر میکند که آن راه دیگر بهتر بوده... اما حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است."(۷)
باد میآمد بلند شدم تا پنجره را ببندم. وقتی برگشتم تکه کاغذهای لیست کارهایم روی میز پخش شده بودند. روی میزم همان جایی که عموجلال نشسته بود رد یک سوختگی به اندازه یک دایره کوچک مانده بود! اگر مامان ببیند خواهد گفت: "موقع کار با هویه یک سینی زیر دستت بگذار!"
کتابهای جابهجا شده را سر جایشان چیدم و از اتاق بیرون رفتم.
۱. اولین تماس تلفنی از بهشت / میچ آلبوم
۲. یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی
۳، ۵. پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی
۴. نون والقلم / جلال آلاحمد
۶. تکثیر تاسفانگیز پدربزرگ / نادر ابراهیمی
۷. آتش بدون دود / نادر ابراهیمی
+ نوشته شده برای چالش بلاگردون
+ دعوت میکنم از رحیم فلاحتی، هانی هستم، کلنگ همساده، مانا، لادن، سایه نوری، بنده خدا، نرگس بیانستان، یسنا سادات تا کتابهاشون رو برامون بچینند:-)