یه روز خوب
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ
به نام خدا
زودتر از موعد رسیده بودم. گشتی داخل ساختمان زدم که زنگ زد:
-سلام کجایی؟
+داخل ساختمونم.
_باش تا بیام.
+باشه.
یک نمایشگاه کوچک کتاب دایر بود. رفتیم و بین کتاب ها گشتی زدم. همه کتاب ها را زیرورو کردیم. دو سه تا کتاب دستش گرفت.
- به نظرت کدومش خوبه؟
+نمیدونم تا حالا نخوندمشون که.
دوست داشت همه کتاب ها را بار کنیم و با خودمان ببریم!!
با کلی شوخی و خنده رفتیم و برای مسابقه کتابخوانی ثبت نام کردیم.
-از حالا گفته باشم من نفر اول میشم.
+:))تو این مسابقه رو اول شو. من اون یکی رو.
-باشه.
بعد از ناهار روی چمن ها نشسته بودیم. امتحان داشت. بس که حرف زدم نگذاشتم که بخواند.
راستی گفته بودم خوردن چایی، روی چمن های سرد، کنار یک عزیز، چقدر می چسبد؟
خدا خوب می داند چگونه میان هیاهوی زندگی، درست وسط دلواپسی ها و بدبیاری ها، روی خوش زندگی را نشانتان دهد.
۹۵/۰۸/۲۶