من مسافرکش نیستم!
به نام بخشنده ترین
بعدازظهر سی اسفند بود. البته دیگر سی اسفند نبود. یک فروردین هم نبود! ولی سال 96 شروع شده بود که ما برای تبریک عید، راهیِ خانه بزرگترها شده بودیم! از خانه دایی جان تا سرِخیابان پیاده آمدیم تا تاکسی بگیریم به مقصد خانه خاله جان. خیابان ها خلوت تراز روزهای قبل بودند. پژو سفیدرنگی چراغ داد و جلوی ما ترمز کرد!
پدرجان: 5 تومان، تا خیابان گلگشت؟
راننده: سوار شوید!
ماهم سوار شدیم. راننده پسر جوانی بود و تازه سیگاری روشن کرده بود که همزمان با سوارشدن ما آن را خاموش کرد! ضبط ماشین را هم درجا ساکت کرد! پدرجان در دلش گفت: چه راننده مردم داری! (البته بنده علم غیب ندارم که وقتی کسی در دل با خودش حرف میزند، بفهمم! پدرجان این را بعد از وقوع واقعه تعریف کرده)
طبق معمول اکثراوقات من وسط نشسته بودم و راننده هم جلوی چشمم بود! پسرجوانی بود تی شرتِ(یادم نیست چه رنگی!) پوشیده بود که آستین هایش روبه رکابی شدن بودند! موهایش هم از این مدل جدیدها بود که بعضی وقت ها هم نسل های پدرجان با دیدنشان فکرمیکنند، مردِزندگی را چه به این اداها؟! (یک صدایی از درونم می گوید نچ نچ، چه کارِبدی! هم نسل های پدرجان را نمی گوید ها! کارِمن را می گوید!کدام کار؟آنالیز کردن مدلِ مو ولباس پسرمردم!نچ نچ!!) راننده در حین رانندگی با دونفر از دوستانش(علم غیب ندارم ها! از لحن حرف زدنش حدس زدم دوستانش باشند!) تماس گرفت. از میان صحبت هایش دانشگاه و مقاله و بورس تحصیلی شنیده می شد! (صدای درون دیگر نچ نچ نمی کند که چه کاربدی! نه که برای دانشگاه و بورس تحصیلی! برای گوش کردن به صحبت تلفنی کسی که هیچ دخلی به من ندارد! حالا چرا نچ نچ نمیکند؟! چون کار بدی نکرده ام. راننده درکنار من با صدای بلند حرف میزد، من هم شنیدم!) بعد از قطع تلفنش پدرجان پرسید:دانشجویی پسرم؟
- بله.
- چه رشته ای؟
- داروسازی!
- کدوم دانشگاه؟
- سراسری تبریز.
- ترم چندی؟
- چهار!
- می خواهید برای ادامه تحصیل برید؟!
و اینطور شد که صحبت های پدرجان و راننده شروع شد. و ما فهمیدیم که میخواهند بروند مسکو! پدرجان می گفت کاش بتوانند برای ادامه تحصیل به یک کشور اروپایی بروند، برای خودشان بهتر است. و راننده از سختی های کارشان میگفت، از پژوهش ها و اختراعشان، از اینکه کسی بهشان اهمیت نداده، از پروژه مشترکی که با دوستش انجام داده بودند، برایش بدو بدو کرده بودند و در آخر یک تقدیرنامه بهشان دادند. او بی خیالش شده بود ولی دوستش پیگیری کرده و درنهایت توانسته بود درکشور دیگری به ادامه تحصیل بپردازد. نه اینکه فکر کنید از آن دانشجوهایی بود که از زمین و زمان شاکی اند و فکر می کنند نابغه شناخته نشده ای هستند که اینجا استعدادشان به فنا می رود! نه. آنها فقط به دنبال حمایت و توجه بودند! حمایت و توجهی بیشتر از یک تقدیرنامه کاغذی که برای توسعه یک پروژه به هیچ دردی نمی خورد!
به خیابان گلگشت رسیدیم، پدرجان دست به جیب شد تا کرایه را حساب کند، که راننده جوان بالبخندی گفت: من مسافرکش نیستم! فقط پنج تا صلوات بفرستید و به سلامت!
و من تمام طول مسیر کوچه خاله جان، صلوات فرستادم. نه برای اینکه مسافرکش نبود. شاید علتش را همان صدای درونم بداند! شما هم اگر دوست داشتید صلواتی بفرستید و برای راننده جوان و امثال او دعاهای خوب بکنید تا اتفاقات خوبی برایشان رقم بخورد، در ایران یا مسکو یا شاید یکی از کشورهای اروپایی!
*یک اعترافی هم بکنم: راننده در اولین تماس تلفنی بادوستش کلمه ای از دانشگاه نگفت و فقط گفت: داداش امروز می تونی بامن بیای بریم جایی؟!
ومن باخودم فکر میکردم، امان از جوان های امروزی که روز تحویلِ سال بجای اینکه پیش خانوادشان باشندو... می خواهند با دوستانشان خوش باشند! (وصدایی از درونم می گوید حالا هی برو(طول کوچه که سهل است) طول خیابان گلگشت را صلوات بفرست بااین زود قضاوت کردنت!)
زنده باشید