گاهی به پایانش فکرکنیم(1 )
انّا لله
1. تا به حال در هیچ تشییع جنازه ای به طور رسمی شرکت نکرده ام. اما حدود یک ماه پیش وقتی جنازه ای تنها با یک کفن در چند قدمی ام بود، خود را ملزم کردم که به تماشای تشییع اش بایستم!
2. بعد از سفری که اخیرا داشتیم، اغلب شب ها وقتی چشم هایم را برای خواب می بستم، فکر مرگ و اینکه یک روزی بالاخره اینجا نخواهم بود توی سرم می چرخید. نه اینکه خودم بخواهم "حاسِبوا قبل ان تُحاسَبوا" کرده باشم. این فکر خودش می آمد و توی سرم می نشست. راستش را بخواهید نه بدم می آمد و نه ناراحت بودم. تنها ناراحتیم از این بود که این فکر هر شبه، تاثیر چندانی روی زندگی هر روزه ام نداشت! آخر می دانید! زندگی با وجود باور خط پایانی برای زندگی دنیایی شیرین است! زندگی به همان اندازه جریان دارد که مرگ هم یا برعکس! و یا به قول معروف"زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ".
قدر لحظات را وقتی می دانیم، که باور کنیم این لحظه ها روزی به آخر خواهند رسید و خوش به حال اویی که از این لحظه ها برای رسیدن به یک پایان خوب و یا به قول بزرگان برای آغاز یک سفر خوب استفاده کند.
3.و رسیدیم به یک هفته اخیری که خبر فوت سه نفر از آشنایان را شنیدیم!
اگر عمری بود در ادامه در مورد یک سری از آداب و سنت های بعد از مرگ که توسط نزدیکان آن مرحوم/مرحومه صورت می گیرد، خواهم نوشت.
*لحظه های خوبی بسازیم:)