به نام صاحب قلم
شرح یک سفر به زبان خودمانی، با نگاهی بی طرف، آموزنده ای غیر تحمیلی...از جلال آل احمد دوست داشتنی..
+بعد نوشت:
"بزرگترین غبن این سال های بی نمازی ازدست دادن صبح ها بوده، با بویش، با لطافت سرمایش، بارفت وآمدچالاک مردم.
پیش از آفتاب که برمی خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته ای. و هرروز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن، ازتاریکی به روشنایی. ازخواب
به بیداری و از سکون به حرکت. و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می کردمو وهیچ احساسی از ریا برای نماز، یا ادا در وضو
گرفتن. دیروز و پریروز هنوز باورم نمی شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را بجا می آورم. دعاها همه بخاطرم هست وسوره ه
های کوچک و بزرک که در کودکی ازبر کرده ام. اما کلمات عربی برذهنم سنگینی می کند. وبر زبانم، و سخت هم. نمی شود به سرعت
ازشان گذشت. آنوقت ها عین وردی می خواندمشان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بارسنگینی می نهند بر پشت وجدان. صبح
وقتی می گفتم«السلام علیک ایها النبی»یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می کردند وبرای بوسیدن از سروکول هم
بالا می رفتند و شرطه ها مدام جوش می زدند که از فعل حرام جلو بگیرند....که یک مرتبه گریه ام گرفت و از مسجد گریختم."