درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

به نام تنها همراه همه روزها

این عادتیه که شاید از بچگی دارم! چه عادتی؟ فرار! فرار از هر موقعیت آزاردهنده. فرار از هر مکان و موقعیتی که آزارم میده. آدم‌هایی رو که بودن کنارشون اذیتم کنه رها می‌کنم و میرم. جایی که حالم خوب نباشه، جایی که حس کنم امن نیست برام، امن نیست برای احساساتم، برای حرفام میذارم میرم! توضیح نمیدم فقط خودمو حذف می‌کنم. فرقی نمی‌کنه کجا باشه! مدرسه، خونه، دانشگاه، یا حتی وبلاگ! من وقتی ببینم بودن جایی نه تنها حالم رو خوب نمی‌کنه که کلی انرژی ازم می‌گیره میرم! همیشه همین بودم! که وقتی پام رو از مدرسه گذاشتم بیرون با وجود کلی خاطرات خوش، دوستان خوب و معلمان دلسوز گفتم آخیش تموم شد! من دیگه پامو اینجا نمیذارم! و نذاشتم! حتی برای گرفتن مدرک پیش‌دانشگاهیم که نمی‌دونم هنوز تو بایگانی اون مدرسه داره خاک می‌خوره یا بازیافت شده یا چی! فقط می‌دونم حتی گرفتن اون مدرک هم باعث نشد من برگردم جایی که یه حس بدی رو ته دلم قلقلک میداد!
تا مدت‌ها فکر می‌کردم هیچ جا قرار نخواهم داشت. هیچ جا و کنار هیچ جمعی نخواهم خواست تا همیشه بمونم چرا که یه حس بد، یه حسی که بیاد آرامشم رو مختل کنه یا هر حسی که امنیت روانم رو به بازی بگیره منو از اون مکان و موقعیت دلزده می‌کنه که دلم بخواد برم و نمونم!
اما یک بار این قرار رو تجربه کردم، یک بار که شاید حتی برای تمام عمرم بس باشه جایی رو داشتم که هر بار حضور در اونجا آرامش بده بهم. حتی اگر خاطرات بدی هم داشتم باهاشون کنار اومده بودم. حتی اگر آدم‌هایی رو کنارم آورده بود که برام تموم شده بودن، باهاش کنار اومده بودم و ذره‌ای حس خوبم رو خراب نکرده بود. جمعی بود که دیگه ازشون فرار نکنم و تمام خودم رو بی سانسور جلوشون قرار بدم!
اینجا بود که اشتباه کردم! فکر کردم یاد گرفتم دیگه فرار نکنم. فکر کردم یاد گرفتم کنار بیام با همه چیز! این شد که به خودم اومدم و دیدم دوباره افتادم رو دور تکرار خودآزاری! خود سانسوری! چرا که فکر می‌کردم اگر یک بار جایی قرار داشتم و پر بودم از حس خوب تا ابد، پس جای دیگه هم می‌تونم! و بعد اشتباه دیگرم، فکر فرار بود! دوباره فرار از موقعیت آزاردهنده! همیشه فکر کرده‌ام تا وقتی میشه خارج از موقعیت آزاردهنده بود چرا باید خودم رو داخل اون موقعیت نگه دارم! اینجاست که فرار خیلی قشنگه. طعم رهایی میده. حس اینکه بارهای سنگین رو بذاری روی زمین و بری! بری جایی که حالت خوب باشه و خبری از آدم‌ها و حرف‌هایی که ازشون فرار کردی نباشه!
البته که توی این فرار موفق نبودم! چرا که اون آدم‌ها هم درسته از یه جایی به بعد نیت فرارم رو فهمیدن و کمتر پاپیچم شدند اما مطمئن بودم تا ابد قرار نیست توی این فرار رهام کرده باشن! و اصلا من نمی‌تونستم فرار کنم! مطمئن نیستم بحث از نتونستن بوده یا نخواستن، اما هر چی که بوده باعث شده من برای اولین بار سرِ شب مقابل فرودگاه مهرآباد بایستم و خوشحال باشم که این بار حداقل چشمم به آسمون خاکستری نمیفته و ذهنم سریع مقایسه نمی‌کنه که بیا این آسمون خاکستری چی داره که آسمون آبی رو بهش فروختی؟

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۹ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۵ ۶ نظر

به نام خدای بصیر


نمی‌دونستم از فکر کجا رسیدم به کجا! فقط به خودم که اومدم دیدم زل زدم به صفحه خاموش گوشی و توی فکرم! یادم نبود اصلا چرا گوشی دستم بوده. صفحه گوشی رو که روشن کردم، آخرین پیامک جلوی چشمم اومد و نمی‌دونم چند دقیقه از خوندنش گذشته بود که رفته بودم توی فکر! توی فکر اینکه جواب یک سوال ساده رو چی بدم؟! "خودت خوبی؟ اوضاع بچه‌ها چطوره؟" توی این یک سال این سوال رو بارها ازم پرسیده بود و هیچ وقت نشد که طوطی‌وار بگم آره خوبم! همیشه فکر کرده بودم به جواب سوالش و جواب واقعی داده بودم! اما حالا برای نوشتن جواب، اینقدر رفته بودم توی فکر که از خود سوال دور شده بودم! دوباره نشستم به فکر کردن و تهش نوشتم: "نمی‌دونم! تو خوبی؟"
چند دقیقه بعد گوشی به دست خوابم برده بود که از صدای طولانی و وحشتناک آژیر از خواب پریدم و اول دور و برم رو چک کردم ببینم بچه‌ها هستند؟ و بعد تازه فکر کردم که صدای چیه؟ آمبولانس؟ آتش‌نشانی؟ پلیس؟ چرا اینقدر نزدیک و طولانی؟

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۰:۰۱ ۴ نظر

به نام خدای بصیر و منتقم


گفتم فقط ببین! ببین که یادت نره! ببین که همه اینا رو یادت باشه! ببین که فردا روزی هر کی هر چی‌ گفت بگی با چشم‌های خودم دیدم! 


به وقت ۱۱ مهر ۱۴۰۱

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۱ مهر ۰۱ ، ۰۸:۴۰ ۳ نظر

به نام خدا


باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد!


حالم چو درختی‌ست که یک شاخه‌ی نااهل 

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد!


آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد


سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


حسین جنتی

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر

به نام خدا


هر بار که ذهنم دچار سوال، شک، تردید و نگرانی می‌شد به خودم می‌گفتم حالا وقت فکر کردن به این چیزها نیست! اصلا چرا باید نگران اتفاقی باشم که نیفتاده! آنقدر این پیش‌فرض توی ذهنم تثبیت شده است که حالا که باید به تمام شک و تردیدها و سوالاتم فکر کنم، می‌گوید حالا وقتش نیست بماند برای بعد! و یک دفعه یادم می‌افتد که حالا همان بعدی است که باید بهش فکر کنم و همه چیز را با خودم حل کنم!

تمام روز فکر کردن و تمام شب خواب دیدن، تنها توانسته است دو درصد از درگیری‌های ذهنیم را حل کند! 

سوالی را بارها از خودم پرسیده‌ام و حتی آن زمانی که سعی می‌کردم فکر کردن را به بعد موکول کنم، به جوابش فکر کرده‌ام! چند روز پیش بیشتر و بیشتر به این سوال توی سر خودم و جوابی که باید برایش پیدا می‌کردم فکر کردم. جوابی که قطعا باید جایی توی ذهن و دل من باشد! چند روز پیش که یکی از دوستانم این سوال را برای بار نمی‌دانم چندم از من پرسید، تصمیم گرفتم همان جواب‌هایی که در تمام این چند وقت بهشان رسیده بودم را بگویم! فکر می‌کردم از نگاه بقیه جواب‌های قانع‌کننده‌ای نباشد! اما بعد از اینکه همان جواب‌ها را به زبان آوردم، احساس کردم آن‌قدرها هم جواب‌هایم بی‌معنی نبودند! اما آن سوال و جواب تنها قدم اول بود برای وارد شدن به دنیای سوالات و تردیدهای بیشتر!

احساساتم و افکارم آن‌قدر متنوع شده‌اند که نمی‌دانم به کدامشان بها دهم! تنها سعی می‌کنم خودم را بین تمام این سردرگمی‌ها گم نکنم!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۲۳ ۱ نظر

به نام خدا


گفت می‌دونی من برات مثل پیتزام! همیشه میشه پیتزا رو دوست داشت ولی همیشه در دسترس نیست! همیشه نمیشه خوردش. فقط وقت‌هایی که حالت خوشه! ولی تو برای من مثل غذایی! همیشه بهت احتیاج دارم!
گفتم نه تو برام مثل بستنی می‌مونی که من همیشه تحت هر شرایطی دوستش دارم و با بودنش خوشحال میشم!
اما آدم غذا رو همیشه دوست نداره! درسته بهش احتیاج داره اما دلیل نمیشه حتما دوسش داشته باشی و باهاش خوش باشی!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۵ ۸ نظر

به نام خدا


دوباره افتاده‌ام روی مود سینوسی! دوباره؟ کی روی خط صاف بوده‌ام اصلا؟ البته نه از این سینوسی‌های منظم و متناوب که محل و میزان اوج و فرودش مشخص باشد! یک جور آشوب در هم پیچیده!

هزارتا موضوع، هزارتا حرف، هزاران آدم و هزاران موجود و مسئله ناشناخته دارند توی سرم کلنجار می‌روند! وقتی نمی‌توانم بهشان نظم بدهم، نظم زندگیم هم از دستم در می‌رود! 

قلم و کاغذ برمی‌دارم که بنویسمشان و داخل چارچوب و جدول قرارشان دهم، هر کدام را توضیح دهم و یکی یکی برای خودم حلشان کنم! اما همه‌شان روی کاغذ نمی‌آیند! بیشتر به هم می‌ریزم از اینکه حتی نمی‌توانم جمعشان کنم یک جا! همه چیز توی سرم رژه می‌رود! ابهام‌ها خسته‌ام می‌کنند! سوال‌ها خسته‌ام می‌کنند!

اینطور وقت‌ها خودم را سرگرم می‌کنم. با هر مشغولیتی که دم دستم باشد. با هر کار و مشغله‌ای که زودتر از همه چشمک بزند. چون انرژی، توان و حوصله فکر کردن به همه این چیز‌ها را ندارم. پس خودم را آن‌قدر سرگرم می‌کنم که فرصت فکر کردن هم نباشد!

شاید گذر زمان به باز شدن گره‌ها کمک کند.

آدمیزاد همین است دیگر یک شب از شدت خوشحالی و هیجان خوابش نمی‌برد، یک شب از شدت غم مجهول روی دلش تا نصف شب زل می‌زند به سقف و گاهی از شدت صداهای توی سرش دیوانه می‌شود! اما زندگی روی خط صاف نمی‌ماند! دوباره می‌چرخد، جلو می‌رود، بالا می‌رود و پایین می‌رود:)


*نظریه آشوب

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۶ نظر

به نام خدا


روزها دعا می‌کنی، التماس می‌کنی، چله می‌گیری، شب و روزت به هم می‌پیچه و فقط توی دل و سر زبونت یه چیز از خدا می‌خوای! 

یادته که یاد گرفتی که نباید اصرار کنی که یادته ته اصرار کردن‌های زیادی چطوری حالت بد شد! فقط دعا می‌کنی و التماس می‌کنی که یا بشه و یا اگه قرار نیست بشه که اصلا اگه شدنش خوب نیست پس فکرش از سرت بیفته! ذکرش از زبونت بیفته که دیگه نخوای! 

روزها می‌گذره، هفته‌ها می‌گذره و ماه‌ها می‌گذره! حاجتی برآورده نمیشه! موعد چله‌ت می‌گذره! هیچ اتفاقی نمیفته! حتی از اون روزی که فکر می‌کردی اون قدر دور هست که خود به خود فکر و ذکرش بره هم می‌گذره، ولی فکرش نمیره. ذکرش هم کم هست ولی هست! و هیچ اتفاقی نمیفته! معجزه‌ای رخ نمیده! و مرغ آمینی لب بومت نمی‌شینه! کم‌کم سرد میشی. میفتی به فکر کردن! عقل و منطقت رو هی میاری وسط و میگی شما راه چاره پیدا کنید! با خودت و هزاران خودی که در وجودت هست جلسه‌ها میذاری تا برسی به این نتیجه که لابد شدنی نبود! لابد خوب نبود شدنش! میگی لابد خدا خواسته همینو بهم بفهمونه که شدنش درست نیست! خوب نیست! خوشحالت نمی‌کنه! هزاران چرای توی سرت رو ساکت می‌کنی! هزاران شاهدی که میگن پس چرا فلان روز که فلان طور شد نخواست بهت بگه خوب نیست رو حبس می‌کنی! و در نهایت تا میای فکر کنی داری خودت رو روبراه می‌کنی و با خودت و خدات کنار میای.... بووووم! .... دقیقا همون نشونه‌ای که روزها و ماه‌ها پیش، التماس خدا کرده بودی سر راهت بیاره و نیاورده بود، جلوی روته! در حالی که روزها از موعد چله و نذرت گذشته، همون چیزی که براش نذر کردی و بارها و بارها از ته دل خواستی و نشده و ناامید شدی از شدنش، حالا شده! 

اتفاقی که اگر ماه‌ها پیش میفتاد شاید از خوشحالی گریه هم می‌کردی اما حالا ... سردرگمت می‌کنه! دروغ چرا ته دلت خوشحالی هم میاره اما سردرگمی هم! 

حالا نمی‌دونم خدا خواسته بهم بفهمونه که شدنش که میشه فقط باید صبور باشی! یا اینکه ... یا چی واقعا؟ خدایا خودت که می‌دونی ضعیف‌تر از این حرف‌هاییم.

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۷ ۲ نظر

به نام خدا


پدرم تعریف می‌کنه که یه بنده خدایی برای رسیدن به کلاس درسش باید از یک رودخونه‌ای عبور می‌کرد. ولی چون توی مسیر مستقیمش پلی به اون طرف رودخونه نبود، مجبور بود راهش رو طولانی‌تر کنه تا بتونه از روی پل عبور کنه. یک روز استادش بهش میگه: چرا هر روز دیر به کلاس می‌رسی؟ و این بنده خدا تعریف می‌کنه که تو مسیرش رودخانه‌ای هست و برای رسیدن باید از روی پل عبور کنه. استادش میگه: این که کاری نداره! آدم یه بسم‌الله میگه و از روی آب عبور می‌کنه!

فردای اون روز، شاگرد که به رودخونه می‌رسه یاد حرف استادش میفته و بسم‌الله میگه و از روی آب رد میشه. روزها می‌گذره تا اینکه یک روز شاگرد و استاد جایی می‌رفتند که به یه رودخونه میرسن و استاد میگه: حالا چیکار کنیم؟ شاگرد میگه: بسم‌الله میگیم و رد می‌شیم. شاگرد بسم‌الله میگه و از روی آب رد میشه! و استادش مات و مبهوت اون طرف آب می‌مونه:/ شاگرد به استاد میگه: پس چرا نمیاین؟ استاد میگه: پسرجان اون بسم‌الله رو که تو گفتی من نمی‌تونم بگم!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۴ ۵ نظر

به نام خدا


۱. دیدار تازه کردن و بغل دلتنگی بعد روزهای طولانی
۲. اردیبهشت ۹۹
۳. نتایج نهایی کنکور
۴. مهر ۹۹
۵. دیدار دوستان و وقت گذروندن به یاد قبل‌ترها
۶. کار با یک استاد جذاب کنار یه گروه جذاب
۷. نجات دادن خودم
۸. لبخند کنار خانواده
۹. لبخند کنار دوستانم

+دوتای آخری شاید فقط مختص ۹۹ نباشند، اما امسال قدر این دوتای آخری رو بیشتر دونستم:)

شما هم بنویسین و لینکش رو بفرستین اینجا:)

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۲۲ ۳ نظر