سر ارادت ما و آستان حضرت دوست...
از اتفاقات خوب زندگی آدمی، شاید حضور کسی با عنوان "معلم" در زندگیش باشد. چهار سال پیش و در اولین برخورد که حتی درست یادم نیست چگونه بود، هرگز فکر نمی کردم روزی بخواهم قلم در دست بگیرم و او را به عنوان یکی از بهترین اتفاقات زندگیم توصیف کنم.
کسی که آرام و تدریجی در دلت جا باز کند، به گمانم به سختی بتوان فراموشش کرد.
توصیف از او در یک جمله این است" خوب بود و خوبی یادم داد." برای من بوی خدا را می داد. مگر نه اینکه معلمی شغل انبیاست! پس او هم رسولی بوده و رسالتی داشته. همو بود که علاقه ام برای نوشتن را از درونم جست و نشانم داد.
در مقابل بی حرمتی و قدر ناشناسی شاگردانش، آنقدر خوبی کرد تا خوبی یادشان داد وتا مارا شیفته خود نساخت رهایمان نکرد.
درهیچ کلاسی و در حضور هیچ معلمی، آن قدر هوشیار و سراپاگوش نبوده ام که در کلاس او و درس او. هر بیتی که می خواند، مثل این بود که آن را بر جانمان می نشاند. و مگر نه اینکه بعد او من مولانا و حافظ شناختم. شاهنامه دوست نداشتم ولی مگر می شود به داستانی که از زبان او آن قدر زیبا گفته می شد، گوش جان نسپارم.
همه دوستش داشتند و می دانست که دوستش دارند و ذره ای غرور؟؟ هرگز... دل خوشی روزهای بدون درس ادبیات، دیدن معلمی با چشمها یی که همیشه برق می زند، در راهرویی یا اتاق دبیرانی یا....دیدنش، سلامش، لبخندش و صبح بخیر گفتنی که واقعا صبح را به خیر می کند.
و حالا چقدر دلتنگ کلاس ادبیات و معلمی هستم که روح و جان را تربیت می کرد. تنش سلامت و حال دلش خوب باشد ان شاء الله.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم..