درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

به نام مهربان‌ترین همراه روزهایم


اصلا مهم نیست که در فاصله پیاده شدن از هواپیما تا رسیدن به خوابگاه چه اتفاقی افتاد، هر چند اون لحظه خیلی جذابیت داشت برای تعریف کردن. یا حتی مهم نیست که اون شب اول، شب بعدش و شب‌های بعدش چی شد! و حتی الان اهمیتی نداره که روزهای بعدش توی دانشگاه و خارج از اون چه اتفاقی افتاد و با چه آدم‌های جدیدی آشنا شدم و حتی چه آدم جدیدی توی روابط قدیمیم شدم!

نمی‌دونم اگر همه اون اتفاقات رو تعریف می‌کردم الان قسمت چندم بودیم، ولی از دیدگاه نظری در حال حاضر دارم قسمت سوم رو می‌نویسم در حالی که فکر می‌کنم و یادم نمیاد آخرین باری که با صدای بلند و با هق‌هق زدم زیر گریه کی بود؟! کاری که امروز کردم! بعد از اینکه یک ناهار سنگین خوردم و مجبور شدم یک قرص معده هم بعدش قورت بدم! بعد از اینکه یه لیوان موکای سرد رو مزه مزه کردم در حالی که داشتم سریال می‌دیدم تا بعد برم سراغ نوشتن مقاله‌م! در حینی که دوستم داشت امروزش رو برام تعریف می‌کرد و من تمام مدت در حالی که داشتم با صدای بلند می‌خندیدم براش انواع استیکرهای خنده رو می‌فرستادم و ازش تشکر می‌کردم که حواسم رو از پیام ناراحت کننده‌ای که ساعتی قبلش بهم رسیده بود پرت کرده! نمی‌دونم چی شد فقط به خودم اومدم فهمیدم سریال تموم شده و من برای بار نمی‌دونم چندم دارم پلی لیستی از آهنگ‌های پرواز همای رو زیر و رو می‌کنم. صفحه چت هنوز باز بود و هنوز داشتم ایموجی خنده می‌فرستادم و زدم زیر گریه...!! با صدای بلند! کسی نبود پیشم و شاید نیاز بود این بغض غده شده رو بترکونم. صدای گریه خودم رو یادم نیست از کی نشنیده بودم که برام عجیب و ناآشنا میومد ولی هیچ دلیلی نداشت که قطعش کنم! گریه کردم با صدای بلند وقتی حتی نمی‌دونستم دقیقا به خاطر کدوم اتفاق دارم هق هق می‌کنم! و وقتی خواستم اتفاقاتی رو که ممکنه باعث همچین رویداد نادری شده باشن توی ذهنم مرور کنم، گریه‌م بدتر شد!

حسی که دارم از اطرافیانم می‌گیرم و مدتی هست که برام خیلی پررنگ شده؟ حسی که در درون خودم هست و شب‌ها خواب رو از چشمام می‌گیره؟ حرفای اون روز راننده تپسی؟ پیام هر چند ساده‌ای که ظهر بهم رسید و ظاهرا خیلی ساده بود ولی خیلی چیزها رو بهم نشون داد؟ آدم‌هایی که هیچ وقت به منطقه امنی که برای خودم تعریف می‌کردم احترام نمی‌ذاشتن و نمیذارن؟ صحبت‌های چند شب پیشم با خانواده؟ صحبتم با استادم؟ امیدهای ناامید شده از یک ماه پیش تا الان؟ پیام به ظاهر ساده ولی ناراحت‌کننده‌ای که ظهر گرفتم؟ خب دروغ چرا همه حرف‌ها، فکرها و نگاه‌ها و آدم‌ها و همه چیز روی هم جمع شد و وقتی آخرین قطره (یعنی اون پیام لعنتی ساده اما روز خراب‌کُن برای من) روی همه اون چیزها افتاد، نه که محتویات اون ظرف سر بره، بلکه ترکید و شکست...

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۰:۳۶ ۱ نظر

به نام تنها همراه همه روزها


بعد از چند روز که اکثر تماس‌ها رو بی پاسخ گذاشته بودم و خیلی از پیام‌ها رو نادیده گرفته بودم، فکر کردم چقدر زندگی بدون اون تماس‌ها و پیام‌ها می‌تونه لذت‌بخش باشه! که البته این زندگی رو تنها می‌تونستم توی تصور خودم داشته باشم، چرا که در نهایت بعد از یک روز نادیده گرفتن پیام باید جوابش رو میدادم تا از ذهنم بیرون بره و وقتی میس کال اول به میس کال دوم می‌رسید باید جواب می‌دادم یا حتی خودم تماس می‌گرفتم! چرا که میس کال دوم معنیش این بود که هر مسئله‌ای بوده، حل نشده! اینجا بود که فکر کردم اگر زندگیم بدون این مسائل بود، زیبا نمیشد؟ و حین اینکه داشتم توی اتاق تاریک و خلوت خونه وسایلم رو جابجا می‌کردم تصور کردم که توی خونه نقلی خودم باشم و این وقت شب فارغ از هر کسی که منتظر پیام و زنگ منه و باید پاسخگوی کلی آدم باشم، چای بریزم برای خودم، پشت میزم بشینم و مثلا داستانم رو بنویسم! به هر حال رویای قدیمم نویسندگی بوده، فارغ از استعدادی که داشتم یا نداشتم و اجازه دادم این رویا وسط رویای جدیدم جاخوش کنه و دلم از تصور آرامشی که میشد توی اون زندگی داشت به وجد بیاد! اما همین جا وسط همین رویای قشنگ بود که واقعیت کوبیده شد توی صورت ذهن رویابافم! 

هر چقدر که فراموشکار باشم، هر چقدر که تغییر کرده باشم، آرزوها و رویاهایی که از کودکی توی سرم داشتم یادم نمیره. حتی اگه الان دیگه آرزوم نباشن! مثلا رویای دوچرخه سواری، رویای پسر بودن، رویای اینکه کارگاه کاردستی سازی داشته باشم، رویای مادر کلی بچه‌ای باشم که خونشون یه کلبه توی دشت سرسبزه... رویاها زیادن و هیچ وقت فراموش نمیشن! دفن میشن داخل ذهنمون تا به وقتش خودی نشون بدن و ما رو یاد خودمون بندازن. آدم‌ها اگه رویاهاشون رو قوی پرورش داده باشن حتی بعد از دفن رویاها در منتهی الیه ذهنشون، بازهم ناخودآگاه به سمتشون قدم برمیدارن.

همین لحظه بود که کلی تصویر از رویاهای قدیمم جلوی چشمم زنده شد. من رویای چنین زندگی شلوغی رو خیلی وقت‌ها توی سرم داشتم. دوست داشتم زندگیم اونقدر شلوغ باشه که وقت سر خاروندن نداشته باشم. دوست داشتم اونقدر گروه‌های مختلفی از آدم‌ها تو زندگیم باشه و من درگیر کارهای مختلف که هی بخوام به تماس و پیام جواب بدم! مهم نیست که الان به نظر شما یا حتی به نظر من این رویا قشنگ هست یا نه! اما مطمئنم زمانی که چندان هم دور نبوده، من دلم چنین زندگی خواسته و خواه یا ناخواه به سمتش قدم برداشتم. مهم نیست که توی اون لحظه فکر کردم رویای دیگه‌ای می‌تونه قشنگ باشه، فقط مطمئن بودم که من خواهان چنین زندگی بودم. این همون چیزیه که آرزوشو داشتم و چرا؟ برگردوندن خودم به اون روزها، باعث شد از نگاه حورای اون روزها به این زندگی نگاه کنم و به این نتیجه برسم که خب از اون دید واقعا این زندگی قشنگه! پس در قدم اول گشتم دنبال خودم. نمی‌خواستم خودمو گول بزنم. نمی‌خواستم جلوی آینه بایستم و نقش آدم دیگه‌ای رو بازی کنم. پس رسیدم به عصر یکشنبه که محکم قدم بردارم، لبخند بزنم و مطمئن بگم که می‌خوام برم تا کارهای نیمه تموم رو تموم کنم، که فرار نکنم از چیزی، که پشیمون نیستم از رفتن! 

این قصه رسید به منی که در حالی که یه کیف لپ‌تاپ ازم آویزونه، یه چمدون سنگین رو دنبال خودم بکشم و تو تاریکی شب به این فکر کنم که به صرفه‌ترین، امن‌ترین و راحت‌ترین راه برای رسوندن من و این چمدون به مقصد چیه؟ 


منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵ ۱ نظر