به نام مهربانترین همراه روزهایم
اصلا مهم نیست که در فاصله پیاده شدن از هواپیما تا رسیدن به خوابگاه چه اتفاقی افتاد، هر چند اون لحظه خیلی جذابیت داشت برای تعریف کردن. یا حتی مهم نیست که اون شب اول، شب بعدش و شبهای بعدش چی شد! و حتی الان اهمیتی نداره که روزهای بعدش توی دانشگاه و خارج از اون چه اتفاقی افتاد و با چه آدمهای جدیدی آشنا شدم و حتی چه آدم جدیدی توی روابط قدیمیم شدم!
نمیدونم اگر همه اون اتفاقات رو تعریف میکردم الان قسمت چندم بودیم، ولی از دیدگاه نظری در حال حاضر دارم قسمت سوم رو مینویسم در حالی که فکر میکنم و یادم نمیاد آخرین باری که با صدای بلند و با هقهق زدم زیر گریه کی بود؟! کاری که امروز کردم! بعد از اینکه یک ناهار سنگین خوردم و مجبور شدم یک قرص معده هم بعدش قورت بدم! بعد از اینکه یه لیوان موکای سرد رو مزه مزه کردم در حالی که داشتم سریال میدیدم تا بعد برم سراغ نوشتن مقالهم! در حینی که دوستم داشت امروزش رو برام تعریف میکرد و من تمام مدت در حالی که داشتم با صدای بلند میخندیدم براش انواع استیکرهای خنده رو میفرستادم و ازش تشکر میکردم که حواسم رو از پیام ناراحت کنندهای که ساعتی قبلش بهم رسیده بود پرت کرده! نمیدونم چی شد فقط به خودم اومدم فهمیدم سریال تموم شده و من برای بار نمیدونم چندم دارم پلی لیستی از آهنگهای پرواز همای رو زیر و رو میکنم. صفحه چت هنوز باز بود و هنوز داشتم ایموجی خنده میفرستادم و زدم زیر گریه...!! با صدای بلند! کسی نبود پیشم و شاید نیاز بود این بغض غده شده رو بترکونم. صدای گریه خودم رو یادم نیست از کی نشنیده بودم که برام عجیب و ناآشنا میومد ولی هیچ دلیلی نداشت که قطعش کنم! گریه کردم با صدای بلند وقتی حتی نمیدونستم دقیقا به خاطر کدوم اتفاق دارم هق هق میکنم! و وقتی خواستم اتفاقاتی رو که ممکنه باعث همچین رویداد نادری شده باشن توی ذهنم مرور کنم، گریهم بدتر شد!
حسی که دارم از اطرافیانم میگیرم و مدتی هست که برام خیلی پررنگ شده؟ حسی که در درون خودم هست و شبها خواب رو از چشمام میگیره؟ حرفای اون روز راننده تپسی؟ پیام هر چند سادهای که ظهر بهم رسید و ظاهرا خیلی ساده بود ولی خیلی چیزها رو بهم نشون داد؟ آدمهایی که هیچ وقت به منطقه امنی که برای خودم تعریف میکردم احترام نمیذاشتن و نمیذارن؟ صحبتهای چند شب پیشم با خانواده؟ صحبتم با استادم؟ امیدهای ناامید شده از یک ماه پیش تا الان؟ پیام به ظاهر ساده ولی ناراحتکنندهای که ظهر گرفتم؟ خب دروغ چرا همه حرفها، فکرها و نگاهها و آدمها و همه چیز روی هم جمع شد و وقتی آخرین قطره (یعنی اون پیام لعنتی ساده اما روز خرابکُن برای من) روی همه اون چیزها افتاد، نه که محتویات اون ظرف سر بره، بلکه ترکید و شکست...