یک آشنا برگزار می کند!
به نام خدا
سرچشمه
با توجه به دیدهها وشنیدههایی که از شیطنت سایرین در دوران تحصیلشون داشتم، میتونم خودم رو یکی از دانش آموزان بی حاشیه معرفی کنم! دوران ابتدایی و راهنمایی نقش دانش آموز محبوب رو ایفا می کردم! دوران دبیرستان، با وجود جمع کوچک و صمیمی کلاسمون شیطنتهامون هم گروهی و دسته جمعی شد. از قفل کردن در کلاس گرفته تا کبریت روشن کردن و چسبوندن به سقف کلاس! سرکار گذاشتن معلمها و پیچوندن معاونها!از قفل کردن در نماز خونه و دیوار نوردی زهرا! یا اون دفعه ای که دوازده نفر ازجمع شانزده نفریمون توی سرویس بهداشتی گوشه حیاط جمع شدیم و نرفتیم سر کلاس کامپیوتر! و من هنوز هم ویژوال بیسیک بلد نیستم! بیشتر از همه معلم شیمی سال سوم رو سر کار گذاشتیم. تا جایی که من و زهره سرکلاسش هویج خوردیم!! به شهادت خط خطی های گوشه کتابمون هیچ وقت درس شیمی رو گوش نکردیم و این درحالی بود که هیچی از ارزشهامون کم نمیشد.یعنی دبیرمون ما رو مثال میزد و میگفت از این دوتا یاد بگیرید، با وجود اینکه خودشون درس رو بلدند باز هم سر کلاس گوش میکنند! ما نه بلد بودیم و نه گوش میکردیم! جدای از این شیطنتهای کوچیک ما بچه مثبتهایی بودیم که زنگهای تفریح یه گوشه مینشستیم و کتابهای شریعتی و جلال آل احمد رو میخوندیم. روزایی که زهره قرار بود برای مسابقات روخوانی بره، بوستان سعدی و تاریخ بیهقی رو ورق زدیم! و بدین ترتیب دوران دانش آموزی رو با پرونده تقریبا سفید به انتها رسوندیم.
دوران دانشجویی جوری شد که دست و پامون برای شیطنت های ریز هم بسته شد ولی تا دلتون بخواد خاطره طنز خلق کردیم. ما به جای اینکه به بقیه بخندیم، میشینیم و به کارای خودمون می خندیم!
چند روز پیش یه سوتی خیلی کوچیک رو واسه مامان تعریف کردم و آخرش گفتم: ماهی میگه این استاد تو رو میندازه! و خب واکنش مامان به این مسئله خیلی جدی بود! و من تصمیم گرفتم هیچی از سلسله ماجراهای خودم و استاد فلانی تعریف نکنم که احتمالا مامان دیگه نگذاره برم دانشگاه! و حتی برای شما هم تعریف نمی کنمD:
بلکه یک خاطره با ژانر وحشت و ماجراجویی براتون تعریف میکنم. الکی!
ترم ۳ ما یک استاد حل تمرین داشتیم که ماجراها باهاش داشتیم و داریم! ما خیلی حرصش دادیم و خیلی بیشتر حرصمون داده و میده!
جلسه قبل از میان ترم ایشون یه سری تمرین داده بود و تاریخ تحویل رو تاریخ میان ترم اعلام کرده بود. ما هم، چون دانشجوهای خوب تمرینهارو نوشته بودیم ولی فضای قبل و حین و بعد از امتحان جوری بود که یادمون رفت تحویل بدیم! جنابشون عصر پیامی منتشر کردند با اینمضمون که آن دسته از دوستانی که تمارین رو تحویل ندادند، برای تحویل تا سه شنبه شب مهلت دارند! وگرنه نمره ای بهشونتعلق نمیگیره! اینکه در ابتدا پیشنهاد عکس تمارین رو براشون فرستادن مطرح شد ولی ما وقعی به این موضوع ننهادیم عجیب نیست! به هرحال آدم غیرقابل پیش بینی بود و ترجیح میدادیم ببریم حضوری تحویل بدیم! این شد که سه شنبه چهار تا آدم کوتاه و بلند هر کدوم دو ورق کاغذ به دست، یکی لول کرده، یکی تا کرده و... افتادیم به جون دانشکده تا ایشون رو پیدا کنیم! از طبقه کلاس ها از اون ته سالن شروع کردیم به گشتن و تنها جوابی که عایدمون شد این بود که قبلا اتاقشون همین بغل بود ولی حالا عوض شده و نمیدونیم کجاست! هر کدوم به نوبت در اتاق ها رو می زدیم و از مکان استاد مذکور جویا می شدیم و در بسیاری از موارد اصلا نمی شناختند این استاد رو! تا اینکه یه بنده خدایی پیدا شد که گفت برین آزمایشگاهها رو بگردین! رفتیم طبقه پایین اولی و آزمایشگاهها رو گشتیم! نبود! در واقع تمام ساکنین دانشکده متوجه شدند که ما داریم دنبال یه ...نامی می گردیم خیلی بیچاره طور هم! هر ده دقیقه یه بار هم پیشنهاد عکس فرستادن از طرف یکیمون مطرح میشد و کسی تحویل نمیگرفت! رفتیم سراغ طبقه پایین دومی! و اونجا بود که یادمون اومد زیرزمین هم چندتا اتاق داره که دانشجویان دکتری اونجا ساکن میشن! بنابراین سرازیر شدیم توی زیرزمین! یه راهروی باریک و تاریک با یه سقف کوتاه!چند قدم یه بار یه در کوتاه بدون پنجره! ته سالن هم می پیچه به ناکجاآباد! اگه بیشتر دقت می کردیم صدای جیغ زنی رو هم میتونستیم از دوردستها بشنویم! یه راهروی تاریک بود و چهارتا دختر بی سرپناه!
و اینجا بود که هیچ کس داوطلب نشد تا تقه ای به یکی از اون درهای بسته بزنه! بنابراین شروع کردیم به راه رفتن تا ببینیم ته سالن به کجا میرسه! که نرسیدیم! وسط راه یه بنده خدایی جلومون سبز شد و کاملا متعجب از حضورمون گفت با کی کار دارین؟! ما هم گفتیم دنبال...می گردیم! گفت اینجاست؟ گفتیم نمی دونیم! گفت شماره اتاق؟ گفتیم: نمی دونیم! گفت کدوم آزمایشگاه: گفتیم نمیدونیم! گفت رشته اش؟! اینو دیگه می دونستیم!
گفت میخواین چیکارکنید؟ گفتیم: اتاق هارو می گردیم! گفت همش رو؟؟؟؟!!!
ما هم به معنای چاره ای نداریم همدیگه رو نگاه کردیم. اونم سرش رو انداخت پایین رفت و در تاریکی ته راهرو ناپدید شد! در همین گیر و دار رسیدیم پشت یه دری که صداهایی ازش میومد در حال قرعه کشی بودیم که کی در بزنه یهو همون بنده خدا از اتاق بغلی اومد بیرون و گفت: چی شد پیدا کردین؟! گفتیم:نه هنوز!
گفت خب در بزنین دیگه! ماهم چهارتایی هجوم بردیم سمت در ولی هیچ کدوم در نزدیم! اونم گوشیش زنگ زد و درحالی که میرفت اتاقش گفت: یکی یکی در بزنید بپرسید!
خب اینکه پیشنهاد خودمون بود! راه حل دیگه؟!
خلاصه دکتر شین رو فرستادیم جلو گفتیم در بزن. این وسط من و ماهی در مورد یک موضوع احتمالا مسخره و پیش پاافتاده هرهر داشتیم میخندیدیم. دکترشین در سمت چپی رو زد ولی فرجی حاصل نشد! و همین که داشت میرفت سمت در راستی.یک هو در سمت راستی باز شد و یه کله از لای در اومد بیرون و با اخم و تخم و دعوا گفت: چیکار دارید؟! زینب خودش رو تو تاریکی قایم کرد! دکتر شین هاج و واج با دهن باز یه نگاه به اون میکرد و یه نگاه به ما! من و ماهی هم در حالی که خندمون نصفه مونده بود نیشمون الکی باز بود! بعد از مدت مدیدی که دکتر شین زبونش باز نشد، من در حالی که سعی میکردم خنده مسخرم رو مهار کنم جویای استادمون شدم؟! که گفت اینجا نیست!! و با همون اخم و تخم در رو کوبید و رفت! ما هم جونمون رو برداشتیم و چهار دست و پا دوییدیم بیرون! و شب عکس تمارین رو فرستادیم و توضیح دادیم که نتونستیم امروز پیداتون کنیم! البته نه با جزئیات! ایشون هم خیلی خجسته فرمودند من اصلا امروز دانشگاه نبودم!
*نمی خواستم تو این مسابقه باشم. در واقع نتونستم از اتفاقات بامزهای که همیشه برامون میفته متن خوب دربیارم! ولی دلم نیومد که نباشم!