هفته دوم سخن سرا
به نام خدا
ابتدای داستان را می توانید اینجا بخوانید! و اما ادامه..
ماه در بالای آسمان بود. همهجا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت. روزهای یکشنبه ای که به همراه خانواده اش به کلیسا می آمدند. روزهایی که او برای داشتن یک جای گرم برای خواب، نیاز نداشت که شیشه مغازه ای را پایین بیاورد. سوپی به سمت کلیسا به راه افتاد و فکر کرد که کلیسا باید به پاس تمام ساعت هایی که زمانی در آنجا به دعا پرداخته است، جای خواب برایش داشته باشد. نگاهی به ساختمان کلیسا انداخت. این ساختمان نیمه بلند، خاطرات زیادی را برایش زنده می کرد.
دقایقی بعد، سوپی در برابر مجسمه مریم مقدس نشسته بود و در سکوت به پرنده ذهنش، اجازه پرواز به سال های دور را داده بود. پدر استقبال گرمی از سوپی کرده بود و بدون سوال و جوابی به او اجازه داده بود که به کلیسا داخل شود. سوپی نگاهش را به ردیفِ سومِ سمتِ چپ سالن انداخت؛ او می توانست دختر و پسر نوجوانی را ببیند که با لباس های مرتب، لبخند بر لب و با چشمانی شاداب در کنار زن و مرد جوانی نشسته اند. زن و مرد با لبخند آشنایی که بر لب داشتند، به سوپی نگاه کردند. حلقه اشکی که در چشمان سوپی نشست، پیوند نگاهشان را شکست. دستی به چشمان نم دارش کشید. سر بلند کرد. کسی در سالن نبود! صدای پایی باعث شد تا سوپی به خود بیاید. پدر در حالی که کاسه کوچکی در دست داشت، به سوپی نزدیک می شد. او بعد از ادای احترام به مریم مقدس، کاسه را به سمت سوپی گرفت و در برابر پرسش چشمان سوپی، به گفتن: "بخور، گرمت می کند!" اکتفا کرد. سوپی کاسه را در دست گرفت و به یاد شامی که خورده بود افتاد. نگاهی به پدر که حالا مشغول خواندن دعا بود، انداخت. آیا پدر قبول می کرد که او را به پلیس تحویل دهد؟! چرا که نه! پدر مرد خوبی بود. و اگر سوپی شرایط زندگیش را برایش می گفت، حتما پدر می پذیرفت تا به بهانه ای ساختگی، سوپی را به زندان بفرستد. و به این ترتیب او دیگر نگران سرمای شب های سه ماهِ پیش رو نبود. سوپی تا تمام شدن دعای پدر، منتظر ماند و حرف هایش را در ذهن مرور کرد. سپس به برنامه هایی که در زندان داشت اندیشید. آن قدر غرق فکر بود که متوجه نشد، دعای پدر تمام شده و در نزدیکی او نشسته است. زمانی از دنیای فکر بیرون آمد که پدر با پرسیدن: "دوست داری امشب را اینجا بمانی؟" سوپی را متوجه خود کرد. سوپی لحظه ای برای گفتن حرف هایی که آماده کرده بود، تردید کرد. اما به یاد آوردن شب های سرد و سخت زمستان های شهر، جای تردیدی باقی نمی گذاشت.
سوپی پیش بینی کرده بود که پدر در وهله اول، خواسته اش را نخواهد پذیرفت. اما پدر تنها سکوت کرده بود و او را در سالن تنها گذاشته بود. سوپی نگاهی به مجسمه مریم مقدس انداخت. او در گذشته دعاهای زیادی را با خود به اینجا آورده بود. اما خیلی سال بود که دیگر برای بودن در کنار خانواده ای خوب، از خدا، مریم مقدس و مسیح تشکر نمی کرد. خیلی سال بود که از آن ها نمی خواست، خانواده خوبش را تا آخر عمر در کنار هم نگه دارند. اما حالا در دل دعا می کرد که در زمستان امسال، روی نیمکت میدان مدیسون، مرگ جانسوزی را تجربه نکند. دعا می کرد صفحه آخر زندگیش، توسط سرمای سخت زمستان ورق نخورد وجسد بی جان او با لب های کبود و چشمانی که اطرافشان سیاه شده، مایه ترحم رهگذران نشود. او هنوز جسم بی جان و یخ زده ی پیرمردِ نیمکت کناریش را در زمستان سال گذشته به خاطر داشت.
سوپی باید می دانست که پدر هرگز نمی پذیرد که او را به دلایل واهی به پلیس تحویل دهد. او زمانی به این فکر افتاد که بار دیگر در آن شب، در برابر ساختمان نیمه بلند کلیسا ایستاده بود. سوپی پشتش را به کلیسا کرد و در امتداد خیابان به راه افتاد. نگهبان کلیسا فهمید که این شخص شبیه کسی که ساعتی قبل وارد کلیسا شده بود، نیست. این تفاوت نه به خاطر کیف نه چندان سنگینی که روی دوشش بود، بلکه به خاطر نوری که بعد از سال ها در چشمان سوپی نشسته بود، توجه نگهبان را به خود جلب کرده بود. نور امیدی که منشا آن تکه کاغذی بود در دست سوپی! تکه کاغذی شامل یک آدرس که پدر ادعا کرده بود، آخرین آدرسی است که از خواهر سوپی دارد. سوپی حالا می توانست به این فکر کند، خانواده ای دارد که در نقطه ای از این سرزمین در انتظار او هستند. حالا کسی منتظر سوپی بود! شاید امسال سوپی، زمستان را در خانه ای گرم و در کنار خانواده اش سپری می کرد و شاید..روی نیمکتی دیگر، در میدانی دیگر و در شهری دیگر! اما در آن لحظه هیچ چیز به اندازه امیدِ چشمان سوپی اهمیت نداشت!