سخنسرا_پایانبندی
به نام خدا
با صدای کوبیده شدن در خانه، میلهای بافتنی را پایین میآورم. نقاب جدیت را از صورتم کنار میزنم و با درماندگی به قاب عکسی که روی میز کنار دستم هست نگاه میکنم.
- تو بگو من چیکار کنم؟
نگاهی به قدوقواره پلیور نیمه تمام سرمهای رنگ توی دستم میاندازم.
- بزرگ که میشن، مشکلاتشون هم با خودشون بزرگ میشه.
دستی به صورتم میکشم و نفسم را به شدت بیرون میدهم. نگاهم را دوباره به قاب عکس میدوزم. لبخند لرزانی میزنم و میگویم.
- درست میشه. مگه نه؟!
گوشی را برمیدارم و پیامی برای سمیه میفرستم.
- فعلا دنبال کارگاه نباش.
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم.
- خواهش میکنم. نه بابا همون که نشون دادید خیلی هم خوب بود
چشم بسته هم میتوانم لبخند بزرگ روی صورتش را تصور کنم.صدای خندهاش میآید.
- ای بابا. حالا فردا میریم یه دوری باهاش میزنم ببینیم چجوریه.
چشمهایم را باز میکنم و دستم را پشت گردن خشک شدهام میکشم. گوشی را از روی پاهایم برمیدارم. سه ساعت و نیم گذشته است. پیامی از طرف سمیه دارم.
- چرا؟ تو که پولت حاضر بود.
- سلام.
تلفنش را روی میز وسط هال رها میکند.
- سلام مامانجان خسته نباشی.
جوابی نمیدهد. اخم روی پیشانیاش یعنی هنوز بابت بحث چند ساعت پیش دلخور است.
- با کی حرف میزدی؟
- با مرشدی.
تخس جوابم را میدهد. از شنیدن اسمی که بر زبان میآورد چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم. وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال را باز میکنم. سالادالویه آماده را برمیدارم و روی میز میگذارم. پشت سرم میآید و پشت میز مینشیند.
- اول دستهات رو بشور.
شانهای بالا میاندازد و بیاهمیت به حرفم تکهای نان توی دهانش میگذارد. حرفهایم را توی ذهنم کنار هم میچینم و سعی میکنم راهحل صلح جویانهای پیدا کنم.
- مرشدی چی میگفت؟
- با هم رفتیم ماشینی که میگفت رو دیدیم. نظرم رو میپرسید و میگفت یه ماشین جدید فردا میارن، برم اونو هم ببینم.
غذا را برایش توی بشقاب میکشم و جلویش میگذارم.
- قیمتش چقدر بود؟
نگاهم نمیکند.
- مرشدی همش رو میده.
- در ازای؟
- براش کار میکنم و خرد خرد پولش رو میدم.
- عزیزم ما باهم حرف زدیم.
- منم جوابم رو دادم.
- تو اگه کمی صبر کنی، خودم میتونم برات ماشین بگیرم. حالا ماشین خیلی گرون نه. ولی یه چیز معمولی میتونیم بگیریم.
- تا کی صبر کنم؟ تو تا کی خیاطی کنی میتونی پول یه ماشین چند میلیونی رو جمع کنی.
- اگه این کارگاه رو راه بندازیم. میشه.
لقمهای توی دهانش میگذارد.
- باشه. فعلا من این ماشین رو میگیرم تا اون موقع.
بیخیال تذکر دادن برای حرف نزدن با دهان پر میشوم.
- میخوای برای کی کار کنی؟ مرشدی؟
نمیگذارد حرفم را تمام کنم.
- قرار نیست چون چندتا خاله خان باجی ازش بد میگن، آدم خوبی نباشه که.
- بابات خاله خان باجی بود؟
کنترل صدایم از دستم خارج شده.
لقمه توی دستش را پرت میکند توی بشقاب و کلافه سرش را میچرخاند.
- تو خودت نمیدونی این آدم چیکارهست؟ نمیدونی پول نزول میده دست مردم؟ بابات کی دنبال نون حروم رفته بود که تو یاد گرفتی؟
- من فقط براش کار میکنم.
از پشت میز بلند میشود و راهی اتاقش میشود. نگاهم روی غذای نیمه تمامش میماند.
کف دستهایم را روی صورتم میگذارم و آرنجهایم را به میز تکیه میدهم. صدای صحبت کردنش با تلفن به گوشم میرسد. بشقابش را جلو میکشم و چندتا لقمه برایش میگیرم و راهی اتاقش میشوم.
روی تختش دراز کشیده و با تلفن همراهش مشغول است. نیم نگاهی به سمتم میاندازد و دوباره مشغول میشود. لبه تختش مینشینم.
- آقام تنها شرطی که واسه بابات گذاشت آوردن نون حلال بود.
نگاهم میکند. لقمه اول را به طرفش میگیرم. گوشی را کنار میگذارد و لقمه را میگیرد. کمی خودش را بالا میکشد و به تاج تخت تکیه میکند.
- بابات هم وصیت کرد با نون حلال بزرگت کنم.
صدایم بغض دارد. لقمه نیمه خوردهاش را دست به دست میکند. و کلافه نگاهی به قابهای روی دیوار میاندازد.
- شش سالت که بود، به هم کلاسیت گفته بودی از پاککنهاش خوشت اومده. ازش خواسته بودی یکیش رو هم بده به تو. اون روز بهت گفتم هر وقت چیزی دلت خواست خودم برات میگیرم، دستت رو جلوی غریبهها دراز نکن. یادته؟
سرش را تکان میدهد.
- ماشین میخوای؟ باشه. خودم برات میگیرم. فردا میریم همون نمایشگاهی که ماشین پسند کردی.
با بهت نگاهم میکند. بلند میشوم. بشقابی را که دو تا لقمه بزرگ تویش گذاشتهام، میگذارم روی پاتختی.
- بابات دوست نداشت بدون شام بخوابه.
پایانبندی یک:
صبح که از خواب بیدار میشوم، رفتهاست. نگرانی به دلم چنگ میزند. شمارهاش را که میگیرم صدای تلفنش از توی اتاق بلند میشود. قصد بیرون رفتن میکنم که در خانه باز میشود. دو تا نان سنگک دستش است. نفس راحتی میکشم.
- سلام مامان. هوا چه سرد شده ها.
صورتش قرمز شده است.
- سلام عزیزم سحرخیزشدی؟
لبخند میزند. نانها را ازش میگیرم.
- نمایشگاه ساعت چند باز میکنه؟ قبلش باید برم جایی.
- کجا؟
- با خاله سمیهت کار دارم.
- دیدمش.
سنگک ها را سه قسمت میکنم و میگذارم داخل سفره.
- گفت بهت بگم بعدازظهر دیر نکنی. آدرس رو برات میفرسته.
فنجان چای را مقابلش میگذارم.
- بعدا بهش زنگ میزنم.
نگاهم میکند.
- تو میخوای پولی رو که واسه خرید کارگاه جمع کردی واسه ماشین بدی؟
خودم را با چای مشغول میکنم.
- چه فرقی میکنه؟
سرش را پایین میاندازد. فنجان را توی نعلبکی میچرخاند.
- راستش من فکر کردم. فعلا که ماشین احتیاج نداریم. حالا چند سال دیگه که کارگاه راه بیفته یکی می خریم.
متعجب نگاهش میکنم.
- ولی تو...
چایش را سر میکشد.
- چند تا لقمه واسم میگیرین؟ برم وسایلم رو جمع کنم، قراره با بچهها بریم کوه.
از سر میز بلند میشود. لبخند میزنم. صدای پیامک گوشیم بلند میشود. سمیه آدرس را فرستاده است.
پایان بندی دو:
به سمت در اتاق میروم.
- مامان؟
سرم را به طرفش برمیگردانم. لبخند تمام صورتش را پر کرده است. توی چشمهایش ستاره روشن کردهاند. لب میزند
- خیلی دوستت دارم.
پلکهایم را روی هم میگذارم.
- نه به اندازه من.
از اتاق که بیرون میآیم، برای سمیه مینویسم.
- نمیتونم کارگاه رو بگیرم. به مریم خانم سفارش میکنم یه کاری توی خیاطخونش واسه بچهها دستوپا کنه.
پایانبندی سه:
به سمت در اتاق میروم.
- مامان؟
سرم را به طرفش برمیگردانم. با لقمه توی دستش بازی میکند.
- مرشدی یه کار خوب برام دست و پا کرده. پولش هم خوبه. من هر چقدر هم که بگردم نمیتونم یه کاری مثل این با حقوق خوب پیدا کنم نمیخوام از دستش بدم. پول حلال درمیارم دیگه. کار میکنم و بابتش پول میگیرم.
- ولی...
- پول نزول نمیگیرم که. بهش گفتم من اهل اینجور برنامهها نیستم.
نگاهش میکنم بیحرف. انتظار دارم حرفهایم را از توی نگاهم بخواند!
- بگذار فردا بعد از اینکه اومدی باهم حرف میزنیم
چیزی نمی گوید.
نگاهم را از کیک داخل فر به ساعت میدوزم. حتما کلاسش تا این موقع ظهر تمام شده است. صدای چرخیدن کلید توی قفل به گوشم میرسد. لبخند میزنم و به استقبالش میروم. یک جعبه شیرینی توی دستش دارد و چشمهایش ستاره باران است.
- سلام پسرم خسته نباشی.
- سلام مامان. چاییت به راهه؟
و به جعبه توی دستش اشاره میکند. نگاه خندانش دلواپسی میریزد توی دلم.
- به چه مناسبت؟
- ماشینم. امروز صبح رفتیم معامله کردیم. الان هم توی پارکینگه.
نگاهم مات سوییچ توی دستش میشود. جعبه را روی میز وسط هال رها میکند.
- مامان دوتا چای بریز تا بیام.
نگاهم میماند روی دسته کلیدی که کنار جعبه شیرینی افتاده است. صدای خندانش از توی اتاق به گوشم میرسد.
- خیلی خوبه.دستتون درد نکنه. نه خیلی هم خوش دسته...
بوی کیک سوخته میپیچد توی دماغم.
+شما هم فهمیدین بیحوصله نوشتم یا من تونستم گولتون بزنم؟!
+چرا هر چی مینویسم یا شوهرش داره میره! یا طلاق گرفته! یا مُرده!؟ دفعه دیگه باید یه زنوشوهر خوشبخت کنار هم بگذارم:|
+خودم پایانبندی دوم رو دوست داشتم.