سخنسرا_عکسنوشت_پلههای خاطره
به نام خدا
بقیه این پلهها را شبیه پلههای کوچه پس کوچههایی دانستند که منتهی میشوند به خانههایی. اما من یاد پلههای پشت ساختمان دانشکدهمان میافتم. همان هایی که منتهی میشوند به ساختمان کارگاه و آزمایشگاهها. منتهی میشوند به کلی خاطره و اتفاق. همان پلههایی که چندتایشان شکسته و ما منتظریم توی یکی از همین زمستانهایی که روی پلهها یخ میبندد، پایمان لیز بخورد و با کله برویم پایین. شاید این دو پسر توی عکس، از هم دانشکدهایهای خودمان باشند که به دنبال جای خلوتی برای دردودل رسیدهاند به این پلهها. بیا فکر کنیم توی این تصویر دو تا دختر بعد از سالها نشستهاند کنار هم. سالها بعد از اینکه از همان دانشکده پشت سرشان فارغالتحصیل شدند. نشستهاند کنار هم و حالا که وارد زندگی واقعیشان شدهاند از دردهایشان برای هم میگویند. و یاد روزهایی را به خیر میکنند که بیخبر از دنیای واقعی آدمها سرشان گرم خودشان و دنیای کوچک دانشکدهشان بود. زندگی میکردند و خاطره میساختند. حالا بعد از سالها نشستهاند کنار هم روی پلههایی که کم شاهد ماجراهایشان نبوده و برای فرار از درد و غمی که گریبانشان گرفته گریزی زدهاند به روزهای دور و شیرین. بیا فکر کنیم من و تو نشستهایم روی این پلهها به یاد روزهایی که همین جا منتظر ساعت دو بودیم که برویم سر کلاس. یادش به خیر میگوییم برای قدمزدنهای بی هدفمان توی محوطه و سالن. یاد میکنیم استاد کارگاه برق را و تو میپرسی: "راستی ازدواج کرد؟" و من میخندم و یادم میآید که قرار بود خودمان برایش آستین بالا بزنیم و استاد آزمایشگاه بغلی را برایش بگیریم. یادش به خیر میگوییم برای روزهایی که دغدغهمان سوتیهای ریز و درشتی بود که هر روز از طرف ما سر میزد. دلتنگی میکنیم برای روزهایی که قصه میبافتیم برای زندگی همه. دلمان تنگ میشود برای نشستن توی ایستگاه اتوبوس.
و حالا که اشکهای غم امروز با یاد خندههای دیروز روی صورتمان خشک شدهاست، پیشنهاد میدهی که بچهها را خبر کنم که بیایند دور هم خاطره بازی کنیم. و من به یاد همان روزها که گوشیهایمان پر بود از پیامهای "کجایی؟" چهارتا پیام "کجایی؟" ارسال میکنم. میگویم: "بچهها که آمدند برویم چای بخوریم به یاد چای مشترکهایمان." میگویی تابستان قبل که کیف قدیمیات را از توی کمد درآوردی چندتا چای کیسهای از جیب داخلش پیدا کردهای. و ما عادت داشتیم که هر تعطیلات از سوراخ سنبههای کیفمان چای کیسهای پیدا کنیم.
به دنبال عکسهای قدیمی توی گوشی هستم که استاد آزمایشگاه مدارمان که حالا استاد رسمی دانشگاه شده جلویمان ظاهر میشود و با همان لبخند کج مثل همیشه پیش قدم میشود و به ما سلام میدهد. ما هم سلام زیر لبی نثارش میکنیم و همین که از کنارمان رد میشود و میرود نگاهی به هم میاندازیم و پق میزنیم زیر خنده. مرور تک تک خاطرات این همه سال که ما از تک تک روزهایش خاطره داریم کار همین یک ساعت نیست. بلند میشویم خاک لباسهایمان را میتکانیم. دستی به چشمهایمان میکشیم و میپرسی: "چشمهایم قرمز شده؟!" پیشنهاد میدهم برویم بالا و آبی به صورتمان بزنیم. اسم بالا لبخند را به لب هر دویمان میآورد و من میدانم نیازی نیست تصاویر مجسم شده توی ذهنم را برایت بازگو کنم چرا که تو هم به یاد همان روزهایی میافتی که من.