خاطره بازی به بهانه پاییز
به نام خدا
داشتم دنبال شعری(!) که توی این پست بهش اشاره کرده بودم، میگشتم. اشتباهی رفتم سراغ پاکتی که خاطرههای سال سوم راهنمایی رو توی دلش داره. بهترین سال دوران راهنمایی برای من، سال سوم بود. توی اون پاکت، چشمم خورد به چندتا تیکه کاغذ که من و اسما به اسم شعر خط خطیشون کردیم! به خیال خودمون شعر طنز هم نوشتیم. چقدر زهرا بهمون میخندید اون روزها!
یک کاغذ کج و معوج پر از قلم خوردگی پیدا کردم. چیه؟ چرک نویس امتحان پایانی انشا فارسی! و نشون دهنده این مطلب که من از دوران طفولیت اعتماد به نفس چشمگیری داشتم که اون موقع با خودم فکر کردم، حیفه این متن قشنگ که دور بندازمش. واسه همین یادگاری نگهش داشتم:/ متنی که نوشتم پر از استعاره و اضافه تشبیهی هست!
اینم نقاشی یادگاری که اسما برام کشیده بود.
و اما اونچه که قرار بود پیدا کنم و براتون بنویسم:
(فقط لطفا با ریتم احساسی نخونید. با ریتم ترانههای عموپورنگ بخونیدشD:)
"بارون میباره، آروم و آروم ، قطره به قطره روی پشت بوم، روی پشت بوم
میکشه آروم نقشهای آبُ قلم روی بوم، قلم روی بوم
ابرا اون بالا قصه میسازن، میباره بارون، میباره بارون
درختا خوابن، برگها مسافر، خسته نمیشن از شعر بارون، از شعر بارون
صدای چیکچیک تو گوش گنجشک، میشنوه اونم میخونه بارون، میخونه بارون
سکوت بادُ زمزمه کردم، تو گوش کوچه، تو گوش کوچه
دختر بارون برای پاییز شعر میخونه، شعر میخونه
پاییز که اومد خستگی میره، بیحالی از تن به در میمیره
کی گفته خوابن درختای ما، این احترامه به شاه فصلها
سکوت کوچه، سکوت خونه، سکوت باد و سکوت پونه
پاییز قشنگه اگه بتونی، نگاتو خالص با آب بشوری
پاییز قشنگه اگه بتونی، با نگاه دل اونو بخونی"