سفید دلبر
به نام خدا
از نشانههای آخر الزمان میشه به موقعی اشاره کرد که من میگم: فردا میخوام برم برف بازی! و مامان نه تنها در و پنجره رو قفل نکنه که مبادا من برم بیرون و دست به برفها بزنم و سرما بخورم! بلکه بگه: صبح که میری دستکشهات یادت نره!
شنبه در حالی که شال گردن رو تا زیر چشمهامون بالا کشیده بودیم و داشتیم پیاده توی مسیر نامعلوم به مقصد معلوم حرکت میکردیم، فکر میکردیم که آیا زنده به امتحان ساعت دو خواهیم رسید! توی یه مسیری زیر برفهای زیر پامون گِل نرم بود! یه خورده میایستادیم فرو میرفتیم توی زمین! یه اتاقک فلزی پیدا کردیم و رفتیم توش که عکس بگیریم و هر لحظه منتظر بودیم، اتاقک بره داخل زمین!
وقتی رسیدیم کنار این کلبه، شروع کردیم عکس گرفتن. یهو یه آقایی اومد جلو و گفت: اینجا چیکار میکنید؟! ورود دانشجویان اینجا ممنوعه! و ما هنوز نفهمیدیم چرا ورود ما رو به یه محوطه خوشگل و بزرگ داخل دانشگاه ممنوع کردند! حالا ما چه شکلی بودیم؟ شبیه بچههای تخس و برف ندیده! یه نگاهی به سرتاپامون کرد و گفت: ببینید با کفشاتون چیکارکردین؟ البته ما تا زانو رفته بودیم توی برف. بعد نفهمیدیم چرا ایشون نگران کفشهای ما بود. در این حال هم زینب همش داشت زیر گوش من میگفت: مگه حراستها یونیفرم نمیپوشن؟ این حراست نیست که! منم یادم رفت از زینب بپرسم که واقعا انتظار داشت من توی اون شرایط از آقا کارت شناسایی درخواست کنم؟! البته ایشون هم نیومد ما رو از اونجا بیرون کنه! ما هم به مسیرمون ادامه دادیم و کلی عکس گرفتیم.