درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

به نام خدا

طولانیه! نتیجه‌گیری هم آخرش اومده!

 


۱.گاهی آدم به جایی می‌رسه که یاد می‌گیره برای هر دلخوری ریز و درشتی احساس ناراحتی‌ش رو بروز نده. خودش رو بزنه به اون راه و عصبانیتش رو سر اتفاقات به ظاهر کوچیک قورت بده. کم‌کم به جایی می‌رسه که ناراحت بودن، دلخور بودن و عصبانی بودن از یک سری اتفاقات رو پشت گوش می‌ندازه و هی توی گوش خودش می‌خونه که این اتفاق‌ها ارزش ناراحت بودن رو ندارند. اما ...
اما شاید خبر نداره که وقتی به ظاهر ادعا می‌کنه ناراحت نشده، دلخور نیست، عصبانیتش رو نشون نمیده و سعی می‌کنه مثل همیشه قسمت خوش ماجرا رو ببینه و پررنگ کنه، یه قلوه کوچیک دلخوری ته دلش ته‌نشین می‌شینه! هر بار یه دلگیری کوچیک جای خودش رو اون ته ته‌ها پیدا می‌کنه. هر بار که داد نمی‌زنه و گریه نمی‌کنه، یه بغض ریز قد یه منجق جاگیر میشه توی دلش! 
و یک روزی، یک جایی می‌بینه بی‌دلیل یه بغض گنده گلوش رو گرفته، بی‌جهت دلگیره و حتی نمی‌دونه دقیقا از چی دلخور هست؟! این جا همون وقتی هست که همه اون قلوه کوچیک‌ها جمع شدند و جمع شدند و حالا دارند سرریز می‌کنند!

 

(وقایعی که در ادامه می‌خوانید مربوط به یکی از یکشنبه‌ها در پاییز سال ۹۸ است! ذهن نگارنده در این وقت شب برای پیدا کردن تاریخ دقیق یاری نمی‌کند!)


۲. یکشنبه رو با یک اتفاق بامزه شروع کردیم و چون موقعیت خندیدن نبود اون خنده موند توی دلمون و تا آخر کلاس به هر ترفندی استاد سعی کرد اشکمون رو دربیاره نشد! چون ما داشتیم از اون خنده ذخیره توی دلمون استفاده می‌کردیم:/

۳. ظهر نشسته بودیم نمازخونه ریاست و درحالی که یکی از کارمندها یه طرف دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته بود، داشتیم با پچ‌پچ حرف می‌زدیم. که در نهایت کارمند مذکور لب به شکایت گشود که دو دقیقه میایم اینجا استراحت کنیم دانشجوها نمی‌گذارند:/ ما هم سریع بلند شدیم که نمازمون رو بخونیم و بریم. در این لحظه یکی از آقایون اون طرف پرده شروع کرد به نماز خوندن و ما نفهمیدیم دقیقا چه نمازی می‌خوند که در هر رکعت پنج بار با صدای بلند بسم‌الله الرحمن الرحیم می‌گفت و تکبیر و ... رو هم با صدای بلند می‌گفت! ما هم از ترس اینکه خانم کارمند دستش به اون آقا نرسه و یقه ما رو بگیره فلنگ رو بستیمD:

۴. وقتی داشتیم کفش‌هامون رو می‌پوشیدیم، متوجه شدم که گوشیم نیست! برگشتم توی نمازخونه و اون جا نبود. با گوشی ماهی زنگ زدیم و یک دختری جواب داد و گفت گوشیم روی توی سرویس پیدا کرده و منتظر بوده یکی زنگ بزنه. پرسیدم الان کجاست و گفت دانشکده ریاضی! ساعت دو کلاس داشتم. و تقریبا یک ربع مونده بود به دو. پرسیدم تا ساعت چند توی دانشگاه می‌مونه؟ گفت تا نیم ساعت! من در عرض یک ربع نمی‌تونستم خودم رو به دانشکده ریاضی برسونم و برگردم. از طرفی چون کلاسم آزمایشگاه بود، امکان تاخیر و غیبت هم برام وجود نداشت. بهش گفتم اگه میشه گوشیم رو تحویل انتشارات دانشکده‌شون بده که من بعد از کلاس برم تحویل بگیرم. چون خیلی وقت‌ها رفتیم انتشارات دانشکده ریاضی برای کارهای پرینت و کپی، ما رو می‌شناسه. (چرا دانشکده خودمون پرینت و کپی نمی‌گیریم؟! چون اونجا ارزونتر درمیاد:|) اون هم گفت باشه. منم تشکر کردم و مکالمه تموم شد.

۵. جدای اینکه داشتم فکر می‌کردم نتایج شبیه‌سازی آزمایشگاه توی گوشیم بود و حالا من چی نشون استاد بدم؟! به این فکر می‌کردم که من چطوری بعد از کلاس برم گوشیم رو بگیرم؟! چون تقریبا چند دقیقه به چهار ما از آزمایشگاه تموم می‌شیم و ساعت ۴ هم کلاس داریم!

۶. یه ربع به چهار از آزمایشگاه تموم شدیم و من کیفم رو تحویل ماهی دادم و با یک کُتی که روی دستم آویزون کرده بودم برای تحویل گوشی رفتم! ماهی قبلش گفت: گوشیم باشه پیشت؟! و من گفتم: نه می‌خوام چیکار؟! :|

۷. سرویس ساعت ۴ میومد و من می‌خواستم سریع برم و برگردم و هر چند با تاخیر ولی به کلاسم برسم. از طرفی برعکس ساختمان مرکزی که بلدیم راه میانبر بزنیم و سریعتر بهش برسیم برای دانشکده ریاضی مسیری نمی‌شناختم و لذا از همون مسیر سرویس پیاده راه افتادم. 
اینجا بود که تنهایی مجال فکر کردن بیشتر بهم داده بود. به اتفاقاتی که در طول این دو ترم برامون افتاده! به اتفاقات همین ۴ ساعت قبل. به تمام یکشنبه‌هایی که این ترم گذروندیم. خوشبختانه ته فکر کردن‌های من به ناامیدی و سقوط نمی‌رسه و هرچند احساس کنم ته دره هستم بازم امکان صعود رو برای خودم درنظر می‌گیرم. ولی متاسفانه این امید همیشه به پررنگی روزهای اولش نیست!

۸. توی راه برگ‌های درخت‌ها ریخته بود و پیاده‌رو پوشیده از برگ بود. درِ چاه(!) (آبراه/فاضلاب/گودال/یا هر چی که بهش می‌گن) لق شده بود و چون برگ روش بود نمی‌دیدمش یک لحظه که پام رو گذاشتم روش، متوجه شدم. به این فکر کردم حالا اگه من اینجا توی این خلوت پرت شم توی این گودال به فرض اینکه از سقوط نمیرم، کسی تا شب پیاده قراره از اینجا رد بشه که من داد بزنم و صدام رو بشنوه؟! گوشی هم که ندارم. یه کت دارم که اونم احتمالا فرایند یخ زدنم در شب رو اندکی کُند می‌کنه!

۹. ورزش، پیاده‌روی و هر کار مشابهی که انرژی‌های منفی رو از آدم دفع میکنه، حال آدم رو

خوب می‌کنه. حال من توی اون اندک سرمای هوا با پیاده‌روی نسبتا سریع و البته فکرهایی که هی از ذهنم می‌ریخت و جا می‌موند خوب بود!

۱۰. بالاخره رسیدم به دانشکده ریاضی. ساعت رو که نگاه کردم فکر کردم میتونم سریع برم گوشی رو بگیرم و با سرویسی که جلوی دانشکده ریاضی نگه می‌داره برم و به کلاسم با اندک تاخیر برسم. رفتم داخل انتشاراتی و بعد از سلام و خسته نباشید سریع گفتم: "یه گوشی امانت دادند بهتون، اومدم بگیرم!" مخاطبم کمی مکث کرد و چون احساس کردم می‌خواد مشخصات گوشی رو بپرسه برای صرفه‌جویی در وقت خیلی سریع شروع کردم و بی‌وقفه مشخصات گوشی رو گفتم. داشتم به گفتن تعداد عکس‌ها در گالری می‌رسیدم که گفت: "اره یه گوشی آوردند ولی من قبول نکردم امانت بگیرم. قرار شد بدند حراست!" پرسیدم: "حراست کجاست؟!" و اتاقش رو که چند قدم اون طرف‌تر بود نشونم داد. و در ادامه گفت: "البته فکر نکنم حراست هم امانت قبول کنه!" پرسیدم: "اینجا تلفن داره که من یه زنگ بزنم؟!" نگاهی به تلفن همراهش که روی میز بود، کرد و گفت: "نه!!" رفتم سراغ اتاق حراست که خالی بود. 

۱۱. گیج شده بودم. نمی‌دونستم کجا برم؟! چشمم دنبال یک تلفن بود که حداقل یه زنگ به شماره خودم بزنم و ببینم گوشیم دست کی هست؟! یه نگاه به بوفه کردم. دیدم یه پسر جوون مثل اینکه بوفه رو می‌گردونه و احتمالا تلفن ثابت ندارند. رفتم طبقه بالا و کاملا بلاتکلیف این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کردم. آخرش ذهنم رو یه جا جمع کردم و تصمیم گرفتم از یکی گوشیش رو قرض بگیرم و یه زنگی بزنم. هر کی از کنارم رد می‌شد یا هر کی رو که توی سالن بود نگاه می‌کردم و پام جلو نمی‌رفت برای گرفتن تلفن. دلیلش رو هم نمی‌دونم! رفتم طبقه پایین. شلوغ‌تر شده بود. نگاهم افتاد به دو تا دختری که نشسته بودند روی نیمکت‌ جلوی انتشارات. رفتم نزدیک و گفتم: "سلام. میشه تلفن‌تون رو بدید که من یه زنگی بزنم؟!" وقتی قیافه‌شون سوالی شد. بهشون مهلت پرسیدن ندادم و گفتم: "من گوشیم رو توی سرویس جا گذاشتم بعد یکی پیدا کرده آورده اینجا، قرار بود بده انتشارات ولی انتشارات قبول نکرده و حالا من نمی‌دونم کجاست؟!"  گفت: "عه پس گوشی شما بود؟! آره فلانی (اسمش یادم رفت چی بود!) پیدا کرده بود. میخواست بده حراست." نیم نگاهی به اتاق حراست انداختم که گفت: "اینجا که نه! ولی گفت داره میره به اولین حراستی که ببینه تحویل میده!" گفتم: "میشه پس من به گوشی خودم زنگ بزنم ببینم کجا تحویل داده؟!" گفت: " الان زنگ می‌زنم از خودش می‌پرسم!" و در همون حال که من از کوچیکی دنیا در بهت و حیرت بودم؛ زنگ زد به فلانی و اون بهش گفت تحویل نگهبانی درب قاضی داده! تشکر کردم و در حالی که کلا پرونده کلاس رفتنم رو بسته بودم پیاده راه افتادم سمت درب قاضی یا همون درب دندان. 

۱۲. توی راه فقط فکر کردم. فکر کردم. با خدا دعوام شد. آشتی کردم. از دست خودم دلخور بودم و به خدا گله کردم. بالاخره بعد از نفس نفس زدن‌ها و احتمالا صورتی که از فرط سرما و باد و پیاده‌روی سرخ شده بودم رسیدم درب قاضی. و در همین حین که من با این قیافه دیدنی، بدون کیف(!) و کت به دست توی این ساعت، داشتم به سمت در می‌رفتم انگار که می‌خوام برم بیرون، یکی از هم کلاسی‌ها قوطی شیرینی به دست داشت از روبرو میومد.

۱۳. بالاخره چشمم به اتاق حراست افتاد و دیدم که یک نفر ازش خارج شد و در رو می‌بنده. با خودم فکر کردم: وای لابد این هم داره میره! به پاهام سرعت دادم تا قبل از اینکه بره بهش برسم که متوجه شدم داخل اتاق دو نفر هستند. و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، کاغذی بود که روی شیشه چسبونده بودند: "از قبول امانت معذوریم" 
با سلام و صلوات وارد شدم و گفتم: "گوشیم گم شده بود و مثل اینکه تحویل اینجا دادند!" دو نفر داخل بودند یکی جوونتر و یکی کمی سنش بالاتر بود. که نفر دوم باهام هم‌کلام شد. گفت: "بله. گفته بودی پیدا بشه مژده‌گونی میدی! نه؟" وقتی متوجه لحن شوخش شدم. همونجا کلی از نگرانی‌هام پر کشید و خندیدم و گفتم: "نه نگفتم!" گفت: "ای بابا اینجوری که نمیشه! پس اگه ما بگیم گوشیت دست ما نیست چی؟!" چیزی نداشتم بگم و فقط به لبخندی اکتفا کردم. گفت: "از دانشکده ریاضی پیدا شده؟!" فکر کردم احتمالا از این سوال‌هاست که مطمئن بشن که من صاحب اصلیم. که منم باز شروع کردم تند تند به گفتن ماجرا و وقتی رسیدم به اینجا که گفته بودم تحویل انتشارات بدند؛ گفت: "حراست جلوتره یا انتشارات؟!" و در لحظه همین جمله به ذهنم رسید که: "حراست امانت قبول نمی‌کنه!" گفت: "آره ما امانت قبول نمی‌کنیم!" :| مشخصات گوشی رو گفتم که گفت: "یه زنگ بزن به گوشیت!" گفتم: "با کدوم تلفن؟ :|" که کشو رو باز کرد و گوشی رو نشون داد: "اینه؟" همین که گوشی رو برداشتم گفت: "ببین کسی زنگ نزده باشه؟!" منم دیدم یه تماس دارم از زینب که احتمالا چون دیر کردم زنگ زده بود و همین رو هم گفتم که گفت: "نه
 یعنی ببین ما سوء استفاده نکرده باشیم." گفتم: "این چه حرفیه خواهش می‌کنم." اومدم تشکر کنم و بیام که گفت: "ببین ۴ کیلو شیرینی قرابیه میاری، از این کوچیک‌ها و دستش رو با تمام توان باز کرد تا میزان کوچیکی قرابیه رو نشونم بده! چند کیلو هم پسته میاری مژده‌گونی!" گفتم: "فکر کنم گوشی رو بگذارم برم ارزون‌تر دربیاد!" آخرش شوخی و تشکر و خداحافظی و گفت: "به خانواده سلام برسون." D:

۱۴. موقع برگشت خیلی سبک بودم و حالم خوب بود. خداروشکر می‌کردم بابت همه چی! که وقتی من حواسم نیست که وقتی بیشتر وقت‌ها باز هم من حواسم نیست ولی اون حواسش هست. همه جا و همه وقت. تا این جا که خودش آورده. از این جا به بعد رو هم خودش من رو می‌بره. خودش منو گذاشته توی این راه! خودش یادم میده و می‌رسونه من رو به تهش!

۱۵. بازم منتظر سرویس نشدم و پیاده برگشتم دانشکده! دیر رسیده بودم. نمی‌دونستم برم کلاس یا نه! به ماهی پیام دادم: "زشت نیست الان بیام؟!" و بعد از اینکه تایید کرد زشت نیست وارد کلاس شدم. حالا بماند که استاد تا آخر کلاس هی با تعجب برگشت منو نگاه کرد! 

۱۶. یکشنبه‌های ترم هفت. یکشنبه‌های پاییزی، از پرخاطره‌ترین و ماندگارترین یکشنبه‌های عمرم هستند. یکشنبه‌هامون پر بود از خنده و دلخوری و ماجرا و خاطره و درس عبرت. ولی تهش بازم دوست داشتنی بودند. به استرس رسیدن یکشنبه هم که هر آخر هفته می‌کشیدیم، می‌ارزید.

سخن آخر رو ۱۳ آذر نوشته بودم اینکه: 
" من آدمی نبودم (و نباید باشم) که تا تقی به توقی خورد ناامید بشم. که سر هر نشدن کلی روی زمین بمونم و نتونم بلند بشم. من نه تنها نیمه پر لیوان که پارچ پر توی یخچال رو می‌دیدم. به شدن‌ها باور داشتم و دارم. یعنی باید داشته باشم. 
آدم دیروز نیستیم؟ قبول. بزرگ شدیم. چند تا آدم بیشتر دیدیم و چند تا اتفاق بیشتر از سر گذروندیم. چند تا تجربه بیشتر داریم. ولی اون مقصدی که به خاطرش شروع کردیم به راه رفتن سر جاشه! عوض نشده! شاید مسیرمون سخت‌تر شده! شاید چون مسیرهای آسون‌تر رو بسته بودند، مجبور شدیم بپیچیم توی مسیری که سخت‌تر هست و ما رو دیرتر به مقصد می‌رسونه ولی باور داریم اگه این مسیر رو طی کنیم به مقصد می‌رسیم. مهم اینه مقصد رو گم نکنیم. حتما پیدا کردن راه درست کار سختیه. اما زندگی همینه. کارهای سخت ازمون می‌خواد."

به گواهی تقویم، امروز اولین یکشنبه زمستون نبود. اما اولین یکشنبه برفی و سفید زمستون بود!

*۹۵/۱۰/۵

*۹۶/۹/۲۵

*۹۷/۱۰/۹

 

 

 

 

۹۸/۱۰/۱۶
منتظر اتفاقات خوب (حورا)

نظرات  (۲)

مثل رمان میموند. :)

واقعا دنیا کوچیکه.

من اون درب قاضی یا همون دندونتون رو دوست دارم، نمیدونم چرا :)

 

پاسخ:
تا آخر خونوندی؟! دمت گرمD:
آره خیلی کوچیکه.
 خیلی از اونجا رفت و آمد ندارم. ولی نمیدونم چرا خاطره زیاد دارم از اونجا:|

از "ب" به نام خدا تا آخر :)

کسل کننده نبود برعکس اینقدر باحال بود که هر جمله رو میخوندم میخواستم زود جمله بعدیش رو بخونم. اون قسمت که از دخترا خواستی با گوشیشون شماره خودت رو بگیری و اونا زنگ زدن به خود فلانی خیلی باحال تصویر سازی شده بود و اون قسمت آخر شوخیای دوستان حراست، شایدم چون یکی دوبار همونجا با من با محبت حرف زدن همزادپنداری کردم. :)

پاراگراف اول و دوم هم با توجه به همون شناخته که تو چت بهت گفته بودم درک میکنم یعنی کاملا میفهمم این رفتارت رو..

پاسخ:
دیگه چی بگم اصلا؟! :-)
من بیام هر روز پست بگذارم D:
حراست ما از بس اخمش رو بهمون نشون داده:| این برخوردشون خیلی چسبید:-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی