بلندپروازی یا آرامش خاطر؟ مسئله این است
به نام خدا
من اگر مجبور نباشم صبح زود (قبل از ساعت ۹) بیدار شوم، دو حالت وجود دارد که صبح زود بیخوابی بزند به سرم. یک: خیلی حالم خوب باشد، بابت اتفاقی که افتاده یا قرار است بیفتد خیلی خوشحال باشم و انرژی زیادم مانع از خوابم شود. دو: دچار بلاتکلیفی باشم و سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم، خیلی به عمق سببهای این بلاتکلیفی یا ناامیدی فکر نکنم و چون آنقدر برایم بزرگ هست که جایی در ذهنم برای فکر کردن به اتفاق دیگری باقی نگذاشته، ذهنم را یک خلا پر میکند! نمیتوانم خوب توصیفش کنم! در واقع من برای فرار از غرق شدن در ناامیدی و بلاتکلیفی گرفتار یک خلا میشوم! و برعکس خیلیها برای رهایی دست و پا نمیزنم! ساکن میشوم!
صبح خواب از سرم پریده بود زودتر از معمول، بدون خمیازه و بدون احساس نیاز به خواب بیشتر. چشمهایم باز شده بود و من داشتم سعی میکردم به هیچچیز فکر نکنم. توی همان خلا بمانم! صدای اهالی خانه را میشنیدم و دلم نمیخواست حتی اعلام بیداری کنم. در همان حالت مانده بودم و تمرکزم روی فکر کردن به هیچ چیز بود. در همان لحظات یک فکر راهش را به مغزم رساند و خودش را مطرح کرد! یک سوال! من اگر بلند پرواز نبودم، اگر یک سری اتفاقات برایم نیفتاده بود، اگر سر و کله یک سری آدمها توی زندگیم پیدا نشده بود و من راه دوم را انتخاب کرده بودم، چطور شده بود؟ قطعا حالا در جای دیگری از زندگیم بودم. مسیر متفاوتی را گذرانده و مسیر متفاوتی پیش رو داشتم. برنامهریزی متفاوتی داشتم. و کارهای دیگری میکردم و فکرهای دیگری در سر داشتم. قطعا بخشی از استرسها و نگرانیها را تجربه نمیکردم. و در بخشی از زندگیم میتوانستم احساس اطمینان و آرامش خاطر داشته باشم!
اما حالا همه چیز خیلی متفاوت بود! و حتی خیلی مبهم!
قسمت ترسناک این پرسش و پاسخ آنجاست که من نمیتوانم با قاطعیت از انتخابم دفاع کنم و بگویم قطعا اگر به گذشته برگردم با آگاهی از آینده نه چندان دور همین مسیر را انتخاب میکنم و قطعا این مسیر بهتری است که من در پیش گرفتهام!
اما قسمت امیدوارکنندهای هم دارد و آن اینکه، حتی با قاطعیت نمیتوانم بگویم اگر به گذشته برگردم قطعا مسیر دوم را انتخاب میکنم و نمیتوانم بگویم هماکنون اطمینان دارم مسیر دوم گزینه بهتری بود!
من حتی اگر به گذشته برگردم، تنها میتوانم (آن هم اگر بتوانم) تصمیمات خودم را تغییر دهم. نمیتوانم جلوی اتفاقاتی که برایم افتاده را بگیرم. نمیتوانم سد راه آدمهایی شَوم که در مسیر زندگی با آنها روبرو شدهام. و حتی اگر این اتفاقات و آدمها نبودند، باز هم بلندپروازی خودم باعث میشد دو انتخاب جلوی راهم داشته باشم!
در همان لحظات شناور در خلا نیز بخشی از وجودم میدانست با امکان برگشت به گذشته، وسوسه آمدن در این مسیر را نمیتوانست دور بیندازد.
حالا که امکان برگشت به گذشته و تجربه چالش تغییر انتخاب را ندارم، روی همین مسیر تمرکز میکنم با احتمالات عجیب و غریبش! با سدهای بین راهی که هر بار من را مجبور به تغییر مسیر میکنند! اما مقصد یکی است. و من هر بار میتوانم از نو برای رسیدن به این مقصد، از جایی که هستم برنامهریزی کنم.
منم همیشه به این فکر میکنم که اگه به جای فلان انتخاب مثلا یه چیز دیگه انتخاب کرده بودم چی میشد؟ ولی همیشه تهش یه گیجی عجیبه!
البته نمیتونم منکر بشم که برای بعضی انتخابهام واقعا پشیمونم!