آخرین بار
به نام خدا
همین حالا که دارم این کلمات را مینویسم، میتوانم فکر کنم که ممکن است آخرین کلماتی باشد که مینویسم؟ معمولا نه! روزهایی که میگذرانیم، آدمهایی که میبینیم، معمولا به این فکر نمیکنیم که ممکن است آخرین بار باشد! حتی شاید توی ذهنمان برای آخرین بارها برنامه داریم. فکر میکنیم اگر بدانیم امروز روز آخری است که در این خانه هستیم، چه میکنیم؟ اگر بدانیم آخرین باری است که کسی را میبینیم. اگر بدانیم آخرین روز عمرمان است.
اما در واقعیت برای یک روز عادی، برای یک دیدار عادی، چنین احتمالی نمیدهیم.
۳ اسفند ۹۸ به هیچ وجه فکر نمیکردم آخرین روز را میگذرانم! آخرین روزی که به عنوان دانشجو، کنار همکلاسیها سر کلاس مینشینم! آخرین باری که بعد از کلاس روی صندلیهای سالن مینشینیم! آخرین باری که کلی حس آشنای آن روزها را تجربه میکنم. نمیدانستم آخرین ناهار دانشجویی را کنار دوستانم میخورم. آخرین عکسی است که به عنوان دانشجو توی دانشگاه ثبت میکنم. آخرین باری است که سوار سرویس میشویم. آخرین روزی است که ...
قبول کردن ۳ اسفند ۹۸ به عنوان آخرین روزمان به مراتب سختتر از چیزی است که بتوانم بیان کنم. ماههاست به آخرینهایی که نمیدانستم آخرین بودند، فکر میکنم.
ما یک بار برای آخرین بار توی بوفه دور هم جمع شدیم و چای خوردیم، بی آنکه بدانیم آخرین بار است و من حتی یادم نمیآید این آخرین بار کِی اتفاق افتاد! آخرین باری که راه افتادیم توی سالن و سرک کشیدیم توی کلاسها. آخرین باری که یک جایی توی سالن دانشکده دور هم جمع شدیم و برای موضوعی از ته دل خندیدیم.
من اگر میدانستم آن روز آخرینروز است و قرار است ماهها از آن روز بگذرد، بدون دیدار و بدون حضور، قطعا طور دیگری روزم را میگذراندم. آن روز ظهر توی بوفه موقع بلند شدن شاید پشت سرم را نگاه میکردم. از آخرین کلاسمان توی کلاس شیبداری که فکر میکردیم قرار است خاطرات یک ترم را توی دلش جا دهد، بیشتر لذت میبردم. سر موضوع بیاهمیتی که بعد از کلاس اتفاق افتاد حرص نمیخوردم و با خیال راحت از حضورم توی آن مکان، در آن لحظه و کنار آن آدمها لذت میبردم.
من هنوز هم توی ذهنم آینده را که تصور میکنم، از یک جایی بعد از ۳ اسفند ادامه مییابد. عین فیلمی که جوری تمام شده که منتظر ساخت قسمت دومش باشم! توی ذهنم قرار است برگردیم همان جا و روز آخر را طور دیگری رقم بزنیم، خاطرات آخرینها را طور دیگری بسازیم تا بعدها یادش در عین دلتنگی، راضیکننده باشد.
عین کسی که مرگ عزیزی را باور نمیکند، عین کسی که رفتن کس دیگر را باور نمیکند، تا زمانی که آرامگاه ابدیاش را ببیند، تا زمانی که با چشمهای خودش مدرکی برای پذیرش رفتنش ببیند، این تمام شدن را، این آخرینها را باور نمیکنم. نیاز دارم تا روز آخری رقم بزنیم تا هر بار که به این سالها فکر میکنم، هر بار که خاطراتم را ورق میزنم، میخندم، بغض میکنم و دلتنگ میشوم، به فصل آخری برسم، به مدرکی از وجود روز آخر برسم تا بپذیرم تمام شدنش را. نه اینکه هنوز توی ذهنم، در آیندهای دور یا نزدیک روز آخری تصور کنم برای خداحافظی، برای رقم زدن آخرینهایی که بدانیم آخرین هستند.
بسیار زیبا و تلخ است
ممنون از یاد آوری شما.......