از انتهای گرداب خاطرات
به نام خدا
شب را در حالی چشم روی هم گذاشتم که خودم را غرق در گرداب خاطرات میدیدم. احساس میکردم هر روز بیشتر از دیروز و حتی بیشتر از نُه ماه پیش دارم غرق میشوم. و هر بار که دست انداختم برای بالا آمدن از این گرداب چیزی در انتهای ذهنم فریاد میزد این دستآویز واقعی نیست! هر بار که صبح را مصمم چشم باز کردم برای ورود به روز جدید، چند ساعت بعد دلتنگی بیانتهایی یقهام را گرفت!
آدمها با دلتنگی بیهودهشان که هیچ وقت قرار نیست درمان شود چه میکنند؟ فراموش میکنند؟ پس اگر کسی نخواست فراموش کند چه؟ اگر کسی با دو دست چسبید به انتهای گردابِ خاطراتش و خواست پاهایش رو به بالا حرکت کنند چه؟ کلهپا میشود! دارم کلهپا میشوم!
شب را با بغل کردن دلتنگی کُشندهای خوابیدم!
خواب دیدم نشستهایم پشت پنجره یکی از خاطراتمان و داریم از دلتنگی حرف میزنیم. میخندیم و خاطراتمان را مرور میکنیم. نمیدانم پریسا از کجا پیدایش شد! اصلا چه ربطی به خوابم، به دلتنگیم و به خاطراتم داشت. از پشت همان پنجره داشت میآمد. میخندید. خوشحال بود. توی خواب به خودم میگفتم پریسا که زنده نیست! این یعنی اینجا فقط من پریسا را میبینم! او دارد میخندد پس چه خوب که حالش خوب است. پریسا جلو آمد در حالی که هیچ کس جز من او را نمیدید. میخندید. جلوتر آمد و محکم بغلم کرد و من محکم گریه کردم. از ته دلم گریه کردم.
+ایشالا که پریسا جاش خیلی خوبه.