معلم ریاضی
بسم رب
یادم نمی آید تا به حالا از فکرم خطور کند که بخواهم روزی معلم شوم. حتی به این فکر کرده ام که استعداد معلم شدن را ندارم! زمانی که کلاس زبان می رفتم گاهی به معلم زبان شدم فکر میکردم. آن هم برای بچه های پنج شش ساله، که الفبا را یادشان دهم. یا همین چند وقت پیش که علاقه وافر خودم به بچه ها و بازی کردن با آنها را متوجه شدم، به مربی مهدکودک شدن هم فکر کردم. اما اینکه بخواهم روزی معلم ریاضی بشوم هرگز!!
ولی تجربه جالبی بود. اینکه چند ساعت تو باشی و پسرکی و مسئله های تناسب ریاضی پنجم ابتدایی. و فکر کردن به اینکه، سال ها پیش که من جای پسرک بودم، آیا همین مسئله های ساده اکنون، مسئله های پیچیده آن موقع بود؟ یا مثلا من هم چند دقیقه ای وقت می برد تا ۱۰۰را بر ۴ تقسیم کنم و جواب ۲۵ را بدست آورم؟
وسط این نوستالژی ها مادر پسرک بود که هر چند دقیقه یک بار در را باز میکرد و می پرسید:"بلده؟یادمیگیره؟درست حل میکنه؟" و رو به پسرک:"خوب یاد بگیری ها!"
با صرف نظر از مادر پسرک که اصرار فراوانی به خوراندن من داشت روز خوبی بود. فردایش که منتظر نتیجه امتحان پسرک بودم، خبر رسید که امتحان منحل شده است:/
*روز چهارم هم تمام شد. آواربرداری ساختمان هم تمام شود، آوارهای ریخته شده زندگی مردم را چگونه می شود جمع کرد؟!