مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا
هو یحیی و یمیت و الیه ترجعون
۱. روز شنبه، سر کلاس، استاد برای توضیح بیشتر درس مثالی از پدر زد. وسط کلاس یکی از دانشجویان حالش بد شد. وقتی از حالش جویا شدیم، فهمیدیم دو روز پیش پدرش فوت کرده و حالا شنیدن این مثال ناراحت (و شاید دلتنگش) کرده است. دو روز پیش!!! موقع شنیدنش تنم لرزید. می دانم مرگ حق است. می دانم دیر یا زود همه ما از این دنیا خواهیم رفت. اما انگار هنوز هم این رفتن را باور ندارم چه برای خودم، چه برای نزدیکانم. پدر...
در فرهنگ لغت من، پدر به معنای ستون خانه و مادر، خورشید خانه است. نبود هر کدام به تنهایی فاجعه است.
۲. اعتراف می کنم، تا به حال خبرِ سفرِ هرکس به دیار باقی را شنیده ام، بعد از چند روز انگار که این واقعه را فراموش کرده ام و در ناخودآگاه خود گمان می کنم این شخص الان در خانه اش یا سرکارش و خلاصه سر زندگیش است!! شاید علتش این باشد که تا به حال در هیچ تشییع جنازه ای شرکت نکرده ام تا با چشم خودم رفتن جسم آدم ها را در آن خانه تنگ و کوچک ببینم.
۳. سال پیش دچار بیماری اعلامیه ترحیم خوانی شده بودم. از لحظه ای که از خانه بیرون می زدم تا لحظه ای که برگردم، هرچه اعلامیه ترحیم روی در و دیوار می دیدم را نگاه می کردم، اسم سفر کرده را می خواندم و اگر عکسی بود سنش را تخمین می زدم. گمان می کردم با این کار، بیشتر حواسم هست که سفر در پیش است. البته تا حدودی موثر بود.
شاید بد نباشد گاهی حواسمان را به اعلامیه های ترحیم بدهیم برای یادآوری فانی بودن زندگیمان در این دنیا.
۴. هر وقت که از خانه بیرون می زنید، هر وقت با عزیزی خداحافظی می کنید، حواستان باشد که شاید دیدار به قیامت بماند. وسط شلوغی روزاگر دلتان برای عزیزی تنگ شد، زنگ بزنید و از حالش جویا شوید. شاید روز بعدی برای او یا برای شما نباشد. موقع خداحافظی از مادرتان، بغلش کنید و ببوسیدش، شاید آخرین بوسه باشد. اگر مادرتان از دنیا رفته است، حواستان به شادی روحش باشد.
* حواسمان به کارهایمان و به حرف هایمان باشد، شاید وقت جبرانی نباشد.