درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

به نام خدایی که زیباست


با میم قدم‌زنان و آهسته آهسته قدم می‌زدیم، گاهی عکس سلفی می‌گرفتیم، گاهی غری می‌زدیم و گاهی از آرزوهایمان می‌گفتیم. توی دنیای خودمان بودیم که کسی که از روبرو می‌آمد نگاهی به ما و احتمالا نیش باز و برق چشمانمان کرد و گفت شما چقدر قشنگین! فکر می‌کنم واکنش بسیاری از آدم‌ها لبخند و تشکری باشد. اما من و میم زدیم زیر خنده و گفتیم عه ما رو میگه؟ :))))))
و بقیه مسیر هی به خودمان یادآوری کردیم که ما قشنگیم!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۲ دی ۰۲ ، ۲۲:۱۰ ۱ نظر

به نام خدای مهربون


بعد از پست قبلی یه صحبتی با جناب حافظ داشتم که گفت:


 آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا

 بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای؟!


حافظ جان، کسی منو سرزنش نکرد، جز خودم! ولی باز هم حق با شماست!


شاید روزی، جایی دلم تنگ شود برای یک روز خلوت و آرام و حال خوبش! یک صبح تا عصری دلنشین. یک آرامش خاطر، فضایی امن، خنده راحت...اینکه می‌دانم دلتنگی یعنی چه! اینکه می‌دانم بعدها دلم برای چه چیزی قرار است تنگ شود و اینکه می‌دانم هیچ چاره‌ای برای آن دلتنگی نخواهم داشت، غمگینم می‌کند. به قول مستر ف یک روزی در روزهای آینده دور، وقتی دوباره برگردیم قطعا بغض دلتنگی گریبانمان را خواهد گرفت.

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۶ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۴ ۱ نظر

به نام خدای دانای غیب


یه زمانی فکر می‌کردم کلا در ذات بنی‌آدم هست، که میره سمت کاری که نباید! مثل بچه‌ای که دست میزنه به بخاری داغ و جیز میشه، همش دوست داره با کارد و چنگال بازی کنه، هی دوست داره با هر چیز ممنوعه‌ای سر و کله بزنه، به جای اینکه با توپ و عروسک و ماشین کوچولوی رنگیش بازی کنه! بزرگ هم که میشن همینه! یهو دوست داره کارهایی بکنه که شاید سالم و حتی زنده ازشون نیاد بیرون. ماشین رو با سرعت برونه و لایی بکشه و سبقت بگیره و فکر نکنه به اینکه تصادف می‌کنه و جمجمه‌ش متلاشی میشه. خودشو به یه نخ بند کنه و از ارتفاع پرت کنه پایین و جیغ بزنه و به احتمال پاره شدن اون نخ فکر نکنه!
اما همه این شکلی نیستن! وقتی اون شب داشتم به بدترین شکل ممکن نقشه رو می‌خوندم و مسیر میدادم و احتمال تصادف رو ندانسته برده بودم بالا، التماسم کرد گوشی رو ازم بگیره و خودش بگه مسیر رو! نه که از گم شدن و دیر کردن بترسه، گفت نگران جونمونه!
وقتی داشتیم با برق شهری تست می‌زدیم و من دلم می‌خواست ببینم قراره چه اتفاقی بیفته و داشت دعوام می‌کرد که برم یه گوشه وایسم و نگاه نکنم و من آخرش هم زیرچشمی نگاه کردم و اون جرقه رو دیدم، فهمیدم همه آدم‌ها دلشون نمیره سمت ممنوعه‌ها!
نمی‌دونم چه شکلی میشه که آدمی چیزی رو میخواد که نباید! که ذهنش درگیر چیزی میشه که نباید! که همش به چیزی فکر میکنه که نباید! من می‌دونم نباید‌ها رو! یعنی بیشترِ نبایدهای زندگیم رو می‌دونم! اما نمی‌دونم کجای ذهنم داره مقاومت می‌کنه در برابرش که با وجود دونستن نبایدها از خواستنشون دارم اذیت میشم! 
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۴ ۳ نظر

به نام خدای شنونده دانا


انگار که تکه تکه خودم را چسبانده‌ام و حالا خودم را در معرض ضربات متعدد قرار می‌دهم و با هر بار مقاومتم در از هم نپاشیدن، خودم نیز متعجب می‌شوم. باورم نمی‌شود که تکه‌ها را انقدر خوب چسبانده باشم که حالا این چنین پابرجا مانده باشد. 

اما گاهی مثلا لحظه‌ای معمولی حین چای خوردن عصرگاهی و یا لحظه‌ای سکوت مابین صحبت‌های معمولی و همیشگی بعد از ناهار، انگار که صاعقه می‌زند، و یک چیزی از درون فرو می‌ریزد. اما نمی‌دانم چه... کم‌حرف شدنم خوب است، دوری کردنم نیز. من هنوز مطمئن نیستم ضربات محکم‌تر نیز نتواند این تکه‌های چسبیده را از هم نپاشد. 

به خودم قول داده‌ام که می‌گذرد...مطمئنم که می‌گذرد... باید صبور باشم...

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۳ ۲ نظر

به نام خدای دنیای بی‌انتها

برگشتم، چون دلم خواست برگردم. چون چیزهایی رو اینجا داشتم که دلم می‌تونست براشون تنگ شه. برگشتم نه به خاطر اینکه باید برمی‌گشتم، برگشتم چون خواستم که برگردم.
هنوز هم پایتخت گرمه. هنوز هم خاکستریه. هنوز هم ظاهر زرق و برق دارش نتونسته توخالی بودنش رو پنهان کنه.
هنوز هم عادت ندارم کل روز به زبون دیگه حرف بزنم. هنوز هم کمتر حرف می‌زنم و بیشتر چت می‌کنم.
هنوز هم مستر ف جوگیر میشه و جلسات انگیزشی میذاره. هنوز هم گروه‌مون داره با چالش‌های مختلف دست و پنجه نرم‌می‌کنه. هنوز هم دکتر میم با بچه‌ها کنار نیومده. هنوز هم مستر ف سر هر چیزی ازمون شیرینی طلب می‌کنه.
هنوز هم ایستگاه نواب که می‌خوام خط عوض کنم، اشتباه می‌کنم. هنوز هم عادت به مسیرهای طولانی پایتخت ندارم. هنوز هم بچه‌های کوچیک دارن تو خیابون‌ها و متروها دست‌فروشی می‌کنند. هنوز هم جای گلوله رو شیشه‌های ورودی کوی پسران مونده.
هنوز هم تنهایی رو حس می‌کنم. هنوز هم استادم رو دوست دارم. هنوز هم زندگی ادامه داره...
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۵ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۱۹ ۱ نظر

به نام خدای داننده رازها

روزهایی بوده که باورم نمیشد کسی دلش برای آجرهای یک ساختمان هم تنگ شود! اما حالا دلم برای وجب به وجب آنجا تنگ شده بود، دیدن میم و هیجانی که همیشه بودن در این دانشکده به من می‌دهد، پرتم می‌کند به ۱۸ سالگی! شیطنت‌هایم دست خودم نیست. شادی بی‌دلیلی که به سراغم می‌آید ناشی از فراموشی موقتی است که بودن در آن فضا به من می‌دهد. دلم می‌خواهد به تک تک آدم‌هایی که می‌شناسم و شاید آنها مرا به یاد ندارند سلام دهم! سبکبارتر از سال‌ها پیش به آدم‌ها زل می‌زنم و در گوش میم پچ‌پچ می‌کنم و خنده‌مان بلند می‌شود! صدای خنده‌های بلندم را هم آنجا دوست دارم! عکس که می‌اندازیم، برق چشمانم را هم دوست دارم! میم می‌گوید اگر نرفته بودی حالا اینجا را گذاشته بودیم روی سرمان! راست می‌گوید! و من راستی حرفش را با همان نیم ساعت حضورم در آن اتاقی که روزی فکر می‌کردم می‌تواند ته رویاهای من و میم باشد و کنار آدم‌هایی که با علامت سوال نگاهم می‌کنند، ثابت می‌کنم! 
دلم نمی‌خواست به پیام‌هایی که نصف شب توی گوشی خوانده بودم فکر کنم! به دلتنگی که ابراز شده بود! به جای خالی من که مطرح شده بود! به سه سوالی که داخل پیام‌ها زمان برگشتم را پرسیده بود! دلم می‌خواست مدتی نباشم! شاید دوباره قصد فرار کرده بودم! شاید ترسیده بودم! هر چه بود دلم با فرار خوش بود!
تماس خانم مدیرعامل را  وسط صحبت‌های خاله زنکم با میم بی‌جواب می‌گذارم! پیام می‌دهد و حالم را می‌پرسد. می‌گوید نگرانم شده. دلم می‌پیچد! بی‌انصاف شده‌ام! حتی دلم نمی‌خواهد کسی نگرانم شود. 
دلم می‌سوزد از اینکه خوشی چندساعته‌ام کنار میم را باید این چنین تمام کنم. با وعده دیدار دوباره، خداحافظیمان مثل روزهای دور می‌شود. از اتوبوس پیاده می‌شوم و با گرداندن سر و چشم‌هایم دنبال دفترخانه می‌گردم و در انتهای ذهنم فکر می‌کنم به تماس خانم مدیرعامل، به پیام‌های دیشب مستر ف، گفته بود هر موقع شد زنگ بزن صحبت کنیم، می‌دانستم زنگ نمی‌زنم! نمی‌دانستم چه بگویم! حرف‌هایم گفتنی نبود! اما تشکر کرده بودم. 
با دیدن تابلوی دفترخانه، مسیرم را منحرف می‌کنم. به خانمی که پشت میز نشسته می‌گویم چه می‌خواهم! می‌گوید برای کجا؟ چند ثانیه در سکوت نگاهش می‌کنم، آینده مبهم‌تر از قبل پیش چشمانم قد علم می‌کند! از هجوم تردیدهایی که توی ذهنم بزرگ می‌شوند کلافه شده‌ام. جوابش را می‌دهم و فرم را می‌گیرم. موقع پر کردن فرم دوباره پیامی از خانم مدیرعامل روی گوشیم ظاهر می‌شود. می‌گوید از مستر ف سراغم را گرفته. گفته حالم خوب نیست و نیاز دارم کمتر شلوغ باشم! می‌گوید درکم می‌کند. گوشی را برعکس روی میز می‌گذارم. شرمنده‌تر می‌شوم. تا گواهی را به دستم بدهند آنقدر تلاش می‌کنم افکارم را سرکوب کنم که خسته می‌شوم. جلوی در خانه که می‌رسم با خانم مدیرعامل تماس می‌گیرم. از حرف‌هایش شرمنده می‌شوم. آنقدر به من لطف دارد که از زور خجالت گریه‌‌ام می‌گیرد.
در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن می‌خواهم کسی دلش برایم تنگ نشود، کسی جای خالیم را حس نکند، آدم‌ها به زندگیشان ادامه دهند و یک روز من دوباره برگردم پیششان... 
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۷ ۰ نظر

به نام خداوند دستگیر


"افراد استاکر با اینکه به وضوح بهشون میگید که تمایلی به ارتباط ندارید محیط اینترنت، زندگی و محل کار شما رو براتون ناامن می‌کنن، سعی می‌کنن با اطرافیان شما ارتباط بگیرن، اگه بحث رابطه‌ی عاطفی باشه بدون میل شما هدیه‌ میفرستن و تمام اکت‌های خودشون رو عاشقانه تلقی می‌کنن. بسته به درجه خطرناکی استاکر این رفتارها می‌تونه به تهدید و ارعاب هم بکشه و خب... با توجه به پیشینه‌ی شاعرانه ما که قشنگ‌ترین بیتی که می‌پسندیم بیت "گه‌گه یاد کن به دشنامم، سخن تلخ از تو شیرین است"، در وهله اول باید حواسمون باشه که مختل کردن امنیت شما چه تو فضای مجازی و چه محیط زندگی نشانه‌های قطعی عدم سلامت روانی هستن."


متن بالا را از کانال ماری جوانا برداشته‌ام. وقتی داشتم می‌خواندم خاطرات زیادی جلوی چشمم قد کشید و حسرت‌های بیشتری توی دلم زنده شد. گفته بودم آدم فرار از موقعیت‌های آزاردهنده هستم. آدمی که می‌گذارد می‌رود و رها می‌کند، هر چیزی را که آرامشش را مختل کند. یک بار که داشتیم با مستر ف از اپلای و مهاجرت حرف می‌زدیم به صراحت گفته بودم من آدم دل کندن هستم! از هر کسی و از هر چیزی جز خانواده‌م. آدم دل کندن بودم اما مدت‌هاست که با خیال خوش از این وبلاگ دل نکنده‌ام. نه که وبلاگی باشد که مخاطب از سر و رویش می‌ریزد یا نه اینکه خیلی محتوای خاصی درونش باشد، اما یک جورهای عجیبی برایم عزیز است. روزهای قشنگی را کنارش داشتم. پست‌هایی نوشته‌ام که برای خیلی‌ها بی‌معنی است اما برای من مرور خودم هست و روزهایی که دوستشان داشتم.
این طور شده است که شده‌ام عین کش آویزان شلوارم، هی می‌آیم، هی نگاهش می‌کنم و هی می‌روم. گاهی به سرم می‌زند بنویسم، همان وقت‌هایی که حسرت ننوشتن اتفاقات زیادی توی دلم زبانه می‌کشد اما ...
حکایت من و این نازنین وبلاگم شده حکایت آدمی که دلش پیش معشوق سابقش هست اما می‌ترسد و نگران است و خاطرات بد گذشته رهایش نمی‌کند.
وقتی داشتم با احتیاط اهداف ۱۴۰۲ را مکتوب می‌کردم، یک جایی بین آن همه اهداف بی‌ربط به هم و بی‌ربط به وضعیت الانم نوشتم بازگشت به وبلاگ! یک جایی ته دلم می‌خواهد وبلاگ باشد. دلم می‌خواهد یکی از تب‌‌های (tab) ثابت مرورگرم صفحه وبلاگم باشد برای چک کردن ستاره‌های روشن و گاهی پیام‌هایی که شاید پای پست آخر وبلاگم باشد.
این روزها دارم زورم را می‌زنم یک چیزهایی را به خودم یادآوری کنم. یک چیزهایی را به خودم برگردانم. شاید توانستم دلم را با این صفحه نازنینم صاف کنم.
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۳ ۴ نظر

به نام یابنده همه گم شدگان


یکی از سرگرمی‌هام اینه که خودمو ول بدم تو کوچه‌ خیابونایی که نمی‌شناسم و گم بشم! اوایل از گم شدن می‌ترسیدم! بعدها تلاش می‌کردم گم نشم ولی باز هم گم می‌شدم! بعدها تصمیم گرفتم تلاش کنم مسیرهای جدید رو یاد بگیرم تا گم نشم! در نهایت وقتی فهمیدم استعداد(!) گم شدن در من نهادینه شده، به عنوان سرگرمی ازش استفاده کردم.

به این ترتیب که با علم به اینکه اگر این راه رو برم به احتمال ۹۰ درصد قراره گم بشم، قدم توی اون راه میذارم تا در نهایت وقتی راهمو پیدا کردم از حل معما خوشحال بشم! اما مسئله اینه که معمولا اینقدر گم میشم که بالاخره پیدا شم! یعنی هیچ وقت هدفم پیدا شدن نیست! فقط اونقدر میرم و میرم تا بالاخره به یه جای آشنا برسم و هر بار نمی‌دونم از چه مسیری رفتم و اومدم!!

اون روز که داشتم قصه چندمین گم شدنم رو تعریف می‌کردم، گفت: تو تا کِی می‌خوای گم شی؟ گفتم: تا وقتی یکی پیدا کنه!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۸ دی ۰۱ ، ۱۴:۱۷ ۵ نظر

به نام مهربان‌ترین همراه روزهایم


اصلا مهم نیست که در فاصله پیاده شدن از هواپیما تا رسیدن به خوابگاه چه اتفاقی افتاد، هر چند اون لحظه خیلی جذابیت داشت برای تعریف کردن. یا حتی مهم نیست که اون شب اول، شب بعدش و شب‌های بعدش چی شد! و حتی الان اهمیتی نداره که روزهای بعدش توی دانشگاه و خارج از اون چه اتفاقی افتاد و با چه آدم‌های جدیدی آشنا شدم و حتی چه آدم جدیدی توی روابط قدیمیم شدم!

نمی‌دونم اگر همه اون اتفاقات رو تعریف می‌کردم الان قسمت چندم بودیم، ولی از دیدگاه نظری در حال حاضر دارم قسمت سوم رو می‌نویسم در حالی که فکر می‌کنم و یادم نمیاد آخرین باری که با صدای بلند و با هق‌هق زدم زیر گریه کی بود؟! کاری که امروز کردم! بعد از اینکه یک ناهار سنگین خوردم و مجبور شدم یک قرص معده هم بعدش قورت بدم! بعد از اینکه یه لیوان موکای سرد رو مزه مزه کردم در حالی که داشتم سریال می‌دیدم تا بعد برم سراغ نوشتن مقاله‌م! در حینی که دوستم داشت امروزش رو برام تعریف می‌کرد و من تمام مدت در حالی که داشتم با صدای بلند می‌خندیدم براش انواع استیکرهای خنده رو می‌فرستادم و ازش تشکر می‌کردم که حواسم رو از پیام ناراحت کننده‌ای که ساعتی قبلش بهم رسیده بود پرت کرده! نمی‌دونم چی شد فقط به خودم اومدم فهمیدم سریال تموم شده و من برای بار نمی‌دونم چندم دارم پلی لیستی از آهنگ‌های پرواز همای رو زیر و رو می‌کنم. صفحه چت هنوز باز بود و هنوز داشتم ایموجی خنده می‌فرستادم و زدم زیر گریه...!! با صدای بلند! کسی نبود پیشم و شاید نیاز بود این بغض غده شده رو بترکونم. صدای گریه خودم رو یادم نیست از کی نشنیده بودم که برام عجیب و ناآشنا میومد ولی هیچ دلیلی نداشت که قطعش کنم! گریه کردم با صدای بلند وقتی حتی نمی‌دونستم دقیقا به خاطر کدوم اتفاق دارم هق هق می‌کنم! و وقتی خواستم اتفاقاتی رو که ممکنه باعث همچین رویداد نادری شده باشن توی ذهنم مرور کنم، گریه‌م بدتر شد!

حسی که دارم از اطرافیانم می‌گیرم و مدتی هست که برام خیلی پررنگ شده؟ حسی که در درون خودم هست و شب‌ها خواب رو از چشمام می‌گیره؟ حرفای اون روز راننده تپسی؟ پیام هر چند ساده‌ای که ظهر بهم رسید و ظاهرا خیلی ساده بود ولی خیلی چیزها رو بهم نشون داد؟ آدم‌هایی که هیچ وقت به منطقه امنی که برای خودم تعریف می‌کردم احترام نمی‌ذاشتن و نمیذارن؟ صحبت‌های چند شب پیشم با خانواده؟ صحبتم با استادم؟ امیدهای ناامید شده از یک ماه پیش تا الان؟ پیام به ظاهر ساده ولی ناراحت‌کننده‌ای که ظهر گرفتم؟ خب دروغ چرا همه حرف‌ها، فکرها و نگاه‌ها و آدم‌ها و همه چیز روی هم جمع شد و وقتی آخرین قطره (یعنی اون پیام لعنتی ساده اما روز خراب‌کُن برای من) روی همه اون چیزها افتاد، نه که محتویات اون ظرف سر بره، بلکه ترکید و شکست...

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۰:۳۶ ۱ نظر

به نام تنها همراه همه روزها


بعد از چند روز که اکثر تماس‌ها رو بی پاسخ گذاشته بودم و خیلی از پیام‌ها رو نادیده گرفته بودم، فکر کردم چقدر زندگی بدون اون تماس‌ها و پیام‌ها می‌تونه لذت‌بخش باشه! که البته این زندگی رو تنها می‌تونستم توی تصور خودم داشته باشم، چرا که در نهایت بعد از یک روز نادیده گرفتن پیام باید جوابش رو میدادم تا از ذهنم بیرون بره و وقتی میس کال اول به میس کال دوم می‌رسید باید جواب می‌دادم یا حتی خودم تماس می‌گرفتم! چرا که میس کال دوم معنیش این بود که هر مسئله‌ای بوده، حل نشده! اینجا بود که فکر کردم اگر زندگیم بدون این مسائل بود، زیبا نمیشد؟ و حین اینکه داشتم توی اتاق تاریک و خلوت خونه وسایلم رو جابجا می‌کردم تصور کردم که توی خونه نقلی خودم باشم و این وقت شب فارغ از هر کسی که منتظر پیام و زنگ منه و باید پاسخگوی کلی آدم باشم، چای بریزم برای خودم، پشت میزم بشینم و مثلا داستانم رو بنویسم! به هر حال رویای قدیمم نویسندگی بوده، فارغ از استعدادی که داشتم یا نداشتم و اجازه دادم این رویا وسط رویای جدیدم جاخوش کنه و دلم از تصور آرامشی که میشد توی اون زندگی داشت به وجد بیاد! اما همین جا وسط همین رویای قشنگ بود که واقعیت کوبیده شد توی صورت ذهن رویابافم! 

هر چقدر که فراموشکار باشم، هر چقدر که تغییر کرده باشم، آرزوها و رویاهایی که از کودکی توی سرم داشتم یادم نمیره. حتی اگه الان دیگه آرزوم نباشن! مثلا رویای دوچرخه سواری، رویای پسر بودن، رویای اینکه کارگاه کاردستی سازی داشته باشم، رویای مادر کلی بچه‌ای باشم که خونشون یه کلبه توی دشت سرسبزه... رویاها زیادن و هیچ وقت فراموش نمیشن! دفن میشن داخل ذهنمون تا به وقتش خودی نشون بدن و ما رو یاد خودمون بندازن. آدم‌ها اگه رویاهاشون رو قوی پرورش داده باشن حتی بعد از دفن رویاها در منتهی الیه ذهنشون، بازهم ناخودآگاه به سمتشون قدم برمیدارن.

همین لحظه بود که کلی تصویر از رویاهای قدیمم جلوی چشمم زنده شد. من رویای چنین زندگی شلوغی رو خیلی وقت‌ها توی سرم داشتم. دوست داشتم زندگیم اونقدر شلوغ باشه که وقت سر خاروندن نداشته باشم. دوست داشتم اونقدر گروه‌های مختلفی از آدم‌ها تو زندگیم باشه و من درگیر کارهای مختلف که هی بخوام به تماس و پیام جواب بدم! مهم نیست که الان به نظر شما یا حتی به نظر من این رویا قشنگ هست یا نه! اما مطمئنم زمانی که چندان هم دور نبوده، من دلم چنین زندگی خواسته و خواه یا ناخواه به سمتش قدم برداشتم. مهم نیست که توی اون لحظه فکر کردم رویای دیگه‌ای می‌تونه قشنگ باشه، فقط مطمئن بودم که من خواهان چنین زندگی بودم. این همون چیزیه که آرزوشو داشتم و چرا؟ برگردوندن خودم به اون روزها، باعث شد از نگاه حورای اون روزها به این زندگی نگاه کنم و به این نتیجه برسم که خب از اون دید واقعا این زندگی قشنگه! پس در قدم اول گشتم دنبال خودم. نمی‌خواستم خودمو گول بزنم. نمی‌خواستم جلوی آینه بایستم و نقش آدم دیگه‌ای رو بازی کنم. پس رسیدم به عصر یکشنبه که محکم قدم بردارم، لبخند بزنم و مطمئن بگم که می‌خوام برم تا کارهای نیمه تموم رو تموم کنم، که فرار نکنم از چیزی، که پشیمون نیستم از رفتن! 

این قصه رسید به منی که در حالی که یه کیف لپ‌تاپ ازم آویزونه، یه چمدون سنگین رو دنبال خودم بکشم و تو تاریکی شب به این فکر کنم که به صرفه‌ترین، امن‌ترین و راحت‌ترین راه برای رسوندن من و این چمدون به مقصد چیه؟ 


منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵ ۱ نظر