به نام خدا
نباید بگوییم! نباید بنویسیم! که مبادا حال بد منتقل کنیم! که مبادا حال همدیگر را بد کنیم! پس به چه دردی میخوریم؟ اینجا به چه دردی میخورد؟
تا چند وقت پیشحالم بد میشد از این که از صبح تا شب گوشم پر میشود از اخبار و صدای گویندگان مختلف اخبار! حالم بد میشد از چیزهایی که میشنیدم و میدیدم! اما حالا که هستم، میبینم و میشنوم؛ فقط دعا میکنم هرگز یادم نرود تمام آن چه که شنیدم و دیدم! صداها و حرفها و تصویرها یادم نرود. یادم نرود تمام این ...
باورتان میشود قصههایی که در کتابها خواندیم، حالا داریم زندگی میکنیم؟! قصههایی که قرار بود در زمان خودشان و توی همان کتابها برایمان عجیب باشند و گاهی خنده دار. حالا خودمان توی همان قصهها هستیم. باز هم عجیب ولی گریهدار! جهلهای خندهدار توی کتابها تبدیل شده به جهلهای گریهدار توی زندگیمان! ظلمهای عجیب توی کتابها و فیلمها تبدیل شده به واقعیت زندگیمان!
میبینید باز هم نمیشود گفت!
حالم ترکیبی است از دلتنگی، بغض، کینه، تردید، نگرانی، غم، سردرگمی، دلتنگی ...
چند روز پیش با چند عکس و چند نوشته بغضم گرفت. فکر کنم توی این روزها جزو نادرترین بغضها از روی خوشحالیم بود! گریه خوشحالی که شنیدهاید؟! خیلیهایمان عادت کردهایم نگذاریم بغضها به گریه برسند! بعد نشستم به فکر کردن که اصلا چرا حالا؟! چرا وسط این بلبشوی سردرگمی؟! و اصلا چه سوالی؟ چه زمانی بهتر از حالا که بیش از هر وقت دیگری محتاج نشانهای، امیدی و انگیزهای هستم!
"...باغبان دنیای خودت باش." دارم سعیم را میکنم.
اما سردرگمی و نگرانی و ترس از نشدنها باز هم توی دلم جولان میدهد!
"جهان تنگ است، شده دلها خانه غم.."
نمیشود تمام آنچه را که نباید گفت، گفت!