درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

به نام خدا

نباید بگوییم! نباید بنویسیم! که مبادا حال بد منتقل کنیم! که مبادا حال همدیگر را بد کنیم! پس به چه دردی می‌خوریم؟ اینجا به چه دردی می‌خورد؟
تا چند وقت پیش‌حالم بد می‌شد از این که از صبح تا شب گوشم پر می‌شود از اخبار و صدای گویندگان مختلف اخبار! حالم بد می‌شد از چیزهایی که می‌شنیدم و می‌دیدم! اما حالا که هستم، می‌بینم و می‌شنوم؛ فقط دعا می‌کنم هرگز یادم نرود تمام آن چه که شنیدم و دیدم! صداها و حرف‌ها و تصویرها یادم نرود. یادم نرود تمام این ...
باورتان می‌شود قصه‌هایی که در کتاب‌ها خواندیم، حالا داریم زندگی می‌کنیم؟! قصه‌هایی که قرار بود در زمان خودشان و توی همان کتاب‌ها برایمان عجیب باشند و گاهی خنده دار. حالا خودمان توی همان قصه‌ها هستیم. باز هم عجیب ولی گریه‌دار! جهل‌های خنده‌دار توی کتاب‌ها تبدیل شده به جهل‌های گریه‌دار توی زندگی‌مان! ظلم‌های عجیب توی کتاب‌ها و فیلم‌ها تبدیل شده به واقعیت زندگی‌مان!
می‌بینید باز هم نمی‌شود گفت!
حالم ترکیبی است از دلتنگی، بغض، کینه، تردید، نگرانی، غم، سردرگمی، دلتنگی ...
چند روز پیش با چند عکس و چند نوشته بغضم گرفت. فکر کنم توی این روزها جزو نادرترین بغض‌ها از روی خوشحالیم بود! گریه خوشحالی که شنیده‌اید؟! خیلی‌هایمان عادت کرده‌ایم نگذاریم بغض‌ها به گریه برسند! بعد نشستم به فکر کردن که اصلا چرا حالا؟! چرا وسط این بلبشوی سردرگمی؟! و اصلا چه سوالی؟ چه زمانی بهتر از حالا که بیش از هر وقت دیگری محتاج نشانه‌ای، امیدی و انگیزه‌ای هستم!

"...باغبان دنیای خودت باش." دارم سعیم را می‌کنم.

 اما سردرگمی و نگرانی و ترس از نشدن‌ها باز هم توی دلم جولان می‌دهد!
"جهان تنگ است، شده دل‌ها خانه غم.."

نمی‌شود تمام آنچه را که نباید گفت، گفت!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۱ ۳ نظر

 

آدرس فرستنده: ایران، بیان، وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب، حورا
آدرس گیرنده: بریتانیا، لندن، خیابان بیکر، پلاک ۲۲۱ب، شرلوک هولمز

آقای هولمز عزیز،
سلام. این نامه قرار نیست مقدمه پرونده‌ای برای شما باشد و امیدوارم در همین وهله اول با گفتن "boring" آن را به گوشه آپارتمان‌تان پرت نکنید!
من را می‌توانید یکی از طرفداران‌تان بدانید. راستش نسخه‌های دیگری نیز از شرلوک هولمز تولید شده، اما من بیشترین ارتباط را با شما گرفتم. با پرونده‌های شما هیجان‌زده شده‌ام، با ماجراهای شما خندیده‌ام و حتی گریه‌ام گرفته است و هر بار که کسی شما را درک نکرده، حرص خورده‌ام.
می‌دانید شما آدم خوشبختی هستید که دوستانی واقعی دارید! و دوستان‌تان خوشبخت هستند که دوستی مانند شما دارند. شما همیشه تلاش کرده‌اید خود را آدم بداخلاق و بی‌تفاوت نسبت به اطرافیان‌تان نشان دهید. به ما گفتید که قهرمان‌ها وجود ندارند و اگر وجود داشته باشند، شما یکی از آن‌ها نیستید! اما برای دوستان‌تان قهرمان بودید!
راستش من بارها و بارها فیلم‌های شما را دیده‌ام، کم کم دیالوگ‌هایتان را حفظ کرده‌ام و حالا هر وقت دوباره به سراغ آن فیلم‌ها می‌روم بیشتر از پرونده‌ها، شما، شخصیت‌تان و افکار و رفتارتان را تماشا می‌کنم. شما خودتان را اجتماع ستیز نامیدید! اما با آدم‌های زیادی تعامل داشتید. من هم حالا که می‌توانم تنهایی دوست داشتنی خودم را با وقت بسیار داشته باشم و به دور از اجتماع توی خانه نشسته‌ام، دلم برای دوستان واقعیم، برای آن‌ها که در کنارشان خودِ واقعی‌م هستم، تنگ شده است.
گفته بودید خانواده همیشه دردسر است! و خودتان را به خاطر خانواده به دردسر می‌انداختید. آقای هولمز، ما هم نگران خانواده‌هایمان هستیم. اما هیچ کدام از آن‌ها توی یک جزیره دورافتاده وسط دریا زندانی نیستند که برویم و نجاتشان دهیم. برایشان ویالون بزنیم و معما حل کنیم! خانواده ما توی همان سرزمینی زندگی می‌کنند که خود ما هم!
شخصیت بد داستان زندگی‌مان فقط یک موریارتی باهوشِ جذاب نیست! ما توی زندگی‌مان چندین موریارتی بی‌وجدان داریم!
آقای هولمز، معماهای زندگی من (ما) با تحقیقات و نتیجه‌گیری‌های شما و دکتر واتسون حل نمی‌شود. انگار که ما نیاز داریم، وسط خانه‌تکانی‌هایمان یک سی‌دی پیدا کنیم که رویش نوشته باشد:

" ?miss me "

بازش کنیم و یکی توی فیلم بگوید:

.Save yourself, Save each other.


به دکتر واتسون و دختر عزیزشان و خانوم هادسون سلام برسانید. امیدوارم به زودی فصل جدیدی از ماجراهای شما منتشر شود و فصل جدیدی از اتفاقات خوب نیز توی زندگی من و دوستان و خانواده و هموطنانم و اهالی زمین رقم بخورد.

دوستدار شما: حورا


به ایده آقاگل و دعوت همگانی از همه بلاگران

به طور ویژه دعوت می‌کنم از یسنا، محبوبه، زهرا خسروی، تسنیم، بهارنارنج، چوگویک، آقا احسان و آقای محمود بنائی

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۵ ۱۴ نظر

به نام خدا

دردانه یه پست گذاشته بود  که اصلا یادم نیست پست واقعا چی بود!؟ یعنی یه پست طولانی بود. (همون طور که انتظار داریم!) تا آخرش خوندم ولی یادم نیست در مورد چی بود! کامنت دادن‌مون حضوری بود. یعنی وقتی می‌خواستیم کامنت بگذاریم، دردانه رو جلوی خودمون می‌دیدیم و کامنت رو بهش می‌گفتیم! فکر کنم پیشرفت تکنولوژی به بیان هم رسیده بود. حتی بقیه کامنت گذاران رو هم می‌دیدم. من نشسته بودم آستانه در اتاق خونمون! جلوی دیوار سمت راست هال پذیرایی دردانه نشسته بود. این سمت هم بقیه کامنت گذارها! نفری یه دونه بالش هم گرفته بودیم بغلمون نشسته بودیم!!
دردانه یه پست اصلاحیه رفت روی پست قبلی‌ش و گفت بعضی از بلاگرها راضی نبودند فلان موارد رو توی پست اعلام کنه ولی بعد دیده انصاف نیست. لیست اون بلاگرها و تصویر مکالماتشون رو گذاشته بود توی وبلاگ. توی صدر لیست مترسک بود و بقیه‌ش یادم نیست. روی اسم مترسک کلیک کردم که شات مکالمه‌شون رو باز کرد. مترسک گفته بود راضی نیست فلان موضوع (یادم نیست چی بود؟) مطرح بشه! بعد دردانه گفته بود اون قسمت‌هایی که بلاگرها راضی نیستند پست رمزدار گذاشته و ازمون خواست بریم پست رو بخونیم. از اونجایی که منم توی اون جمع بودم، پس انتظار داشتم رمز رو برای من هم فرستاده باشه. اما نفرستاده بود. گفتم: "آخه من که رمز ندارم!" دردانه بلند شد اومد بالای سرم و گفت: " نداری؟! حتما رمز رو می‌دونی که میگم بخون." با خودم فکر کردم لابد قبلا بهش اشاره کرده یا باید یه معمایی حل کنم تا بدونم رمز چیه؟ :| توی ارشیو گوشیم و کامنت‌ها و پست‌های دردانه می‌گشتم تا بدونم رمز چی می‌تونه باشه!؟
در حین همین تلاش از خواب بیدار شدم و آخرش هم موفق نشدم بدونم توی اون پست رمزدار چه خبر بود؟!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۴۷ ۳ نظر

به نام خدا


توی قطار بودیم. شب شده بود. من کنار پنجره نشسته بودم. نمی‌دونستیم دقیقا کجاییم؟ و به کدوم شهر رسیدیم؟ قطار همه ایستگاه‌ها توقف نمی‌کنه. فهمیدیم که داریم به یه ایستگاهی نزدیک می‌شیم و با توجه به سرعتی که داشتیم، قرار نبود توقفی باشه. بابا گفت: "از پنجره نگاه کن ببین می‌تونی تابلوی ایستگاه رو بخونی که بدونیم کجاییم؟!" چشم‌هام رو دوختم به بیرون تا بتونم تابلو رو بخونم. ذهنم فقط روی خوندن حروف روی تابلو تمرکز کرده بود. قطار سریع رد شد و تصویری که چشم‌هام ثبت کرد کلمه "خرمدره" بود! گفتم نوشته بود: "خَرمَدره! (kharmadre)" بابا قیافه‌ش متعجب شد و گفت: "تا حالا این اسم رو نشنیدم! کجاست این؟! مطمئنی این بود؟" گفتم: "آره دیگه. نوشته بود :خَر میم دال ر ه." بابا نشسته بود به فکر کردن که چرا تا حالا این اسم رو نشنیده و با این که بارها این مسیر رو سفر کرده اصلا نه چنین اسمی دیده و نه به گوشش خورده! منم اصرار که مطمئنم همین اسم روی تابلو بود! شَک ندارم! و همینطور داشتم حروفی که رو تابلو دیده بودم رو هُجی می‌کردم: "خَر میم دال ر ه." که یهو خواهرم گفت: "خُرّم‌دَرّه" :-/
هنوز هم که هنوزه بابام میگه: "چی بود اون؟! دال میم ر؟!" :-)))))


+ بگین که شما هم اشتباه خوندین:|

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵ ۱۰ نظر

به نام خدا

در پی پست حریر، یک نقاشی آن‌چنان دقیقی کشیدم که هیچ دوربینی توانایی ثبت چنین جزئیاتی را نداردD:

این چند روز من همین جا، روی همین صندلی، وِلو هستم!

دو روز پیش داشتم به میزان تحرکاتم در چند روز اخیر و در چند روز آینده فکر می‌کردم؛ که یکهو یک تصویر از خودم در حدود یک و نیم ماه بعد در ذهنم نقش بست که توانایی رد شدن از در خانه را ندارد! (به لحاظ افزایش حجم و وزن عرض می‌کنم!) از طرفی هم گفته‌اند بدن‌تان را قوی نگه دارید و این حرف‌ها! با این حال از دیروز شروع کردیم به ورزش در منزل! لذا بعدها بگویید مرحوم به تناسب اندام بیش از مرگ و زندگی اهمیت می‌داد:/

از آن‌جایی که جایی نمی‌روم و اتفاقی خارج از منزل رقم نمی‌زنم و سوتی خنده‌داری را به منصه ظهور نمی‌رسانم، تعریف کردنی‌هایم برای خانواده ته کشیده! و همین روزهاست که رازهای مگویم را با خانواده به اشتراک بگذارم!

این روزها مسئول جمع کردن بحث‌های پیرامون بیماری و ناامیدی در گروه دوستان هستم. و از بس پرت و پلا برایشان گفته‌ام و خاطره تعریف کرده‌ام، پرت و پلاهایم ته کشیده و همین روزهاست که دوستان‌مان من و ماهی را به جرم خاطره بازی بیش از حد و تکرار مکررات از گروه اخراج کنند. لذا اگر موضوع چالش‌برانگیزی برای مطرح کردن در گروه دوستان دارید، استقبال می‌کنم!

چند نکته در مورد عکس:
۱. احتمالا با دیدن عکس گمان می‌کنید که این تصویر از روی یک فضای بزرگ نقاشی شده است! در جواب باید بگویم خیر! اینجا بسی کوچک و جمع و جور در اندازه خود من است. اسمش که رویش است. کُنج! گوشه!

۲. بعضی موارد در عکس رسم شده ولی در واقعیت "آنچه در آینده خواهید دید" است. مثل سه باکسی که روی دیوار است. اما در واقعیت فقط یکیشان روی دیوار نصب شده است. یا عکسی که داخل باکس بالایی قرار دارد، عکس جشن فارغ‌التحصیلی‌مان خواهد بود ان‌شاالله!

منتظر نقاشی‌هایتان هستیم:-)

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۰ ۱۲ نظر