درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

به نام خدا

دست‌هایم را گذاشته بودم زیر چانه‌ام و آرنج‌هایم را روی میز تکیه داده بودم. نشسته توی خلوت خودم توی کنج دنجی که دیواری نامرئی دور و برش داشت احساس کردم رسیده‌ام به همان جایی که بعد از کلی دوییدن، نفس‌نفس زنان دست روی زانوهایم بگذارم. عرق از روی پیشانیم پاک کنم. نگاهی به دور و برم بیندازم و از خودم بپرسم: کجا هستم؟ برای جلو رفتن و قدم دیگری پیش رفتن به چه چیز نیاز دارم به جز احساس وظیفه نسبت به روحی که در ازل در من دمیده شده؟
کسی سرش را از لای خوش‌رنگ‌ترین کتاب قفسه‌ام بیرون آورد و گفت: "تمایلات، جهت حرکت ما را تعیین می‌کنند اما زندگی واقعی، ما را جلو می‌برد."( ۱) نگاهی به میچ آلبوم انداختم و گفتم: "من هم همین زندگی را می‌گویم. همین زندگی که قدم به قدم مشکل بر سر راهش دارد."
نادرخان تابی به سبیل‌هایش داد و گفت: "مشکل، زندگی را زندگی می‌کند. مشکل به زندگی، معنی می‌دهد. شیرینی زندگی از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که تو، بر مشکلات، غلبه کنی، بدونِ این غلبه، زندگی‌مان خالیِ خالی‌ست. گُل‌ها، حتی اگر بی‌آب بمانند، احساس هیچ مشکلی نمی‌کنند، و به همین دلیل هم گُلِ خوشبخت وجود ندارد."(۲)
گفتم:‌ "با تمام احترام و علاقه‌ای که نسبت به شما دارم توی این وضعیت سردرگم نمی‌توانم خودم را با حرف‌های قشنگ و عاشقانه‌تان قانع کنم." نادرخان تک‌سرفه‌ای کرد و رفت داخل کتابی که بیشتر از بقیه رد انگشت‌هایم روی صفحاتش مانده.
گفتم: "کاش لااقل می‌ماندی و می‌گفتی اصلا چرا باید با مشکلات دربیفتیم؟ که بعد برسیم به کجا؟ که چه بشویم؟"
"نمی‌دانم این چیزی شدن را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟"(۳)
روجا بود. چهارزانو نشسته بود روی میز و داشت لیست کارهای روزانه‌ام را که روی تکه‌های کاغذ نوشته بودم، زیر و رو می‌کرد! تا آمدم بهش بگویم که چقدر خط به خط زندگی‌شان را زندگی نکرده درک کرده بودم، عموجلال سیگاری روشن کرد و گفت: "ما اصلا زندگی بشری نمی‌کنیم، زندگی ما زندگی نباتی است. درست مثل یک درخت. زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت می‌نشیند به انتظار بهار. تا برگ دربیاورد. بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد. بعد به انتظار باران، بعد به انتظار کود و همین جور. همه‌اش به انتظار تحولات طبیعی، تحولات از خارج. آن‌ها این جور بودند شما هم این جورید. غافل از اینکه همه‌اش به انتظار تحولات خارجی بمانی یک دفعه سیل می‌آید یا یکهو باد گرم می‌گیرد یا یک مرتبه خشکسالی می‌شود."(۴) و بعد پکی به سیگارش زد.
بلند شدم تا پنجره اتاق را باز کنم. صدای لیلا را شنیدم که می‌گفت: "یعنی مثلا مثل کنکور دادن‌مان. همه کنکور دادند، ما هم مثل همه. قطاری بود که داشت می‌رفت، همه هول شدیم و سوارش شدیم. من حتی یک بار هم فکر نکرده بودم چرا باید بروم دانشگاه."(۵)
گفتم: "شبانه کجاست؟ این روزها بیشتر از قبل سردرگمی‌هایم را شبیه سردرگمی‌های زندگی شما می‌دانم."
صدای نادرخان از دور آمد که می‌گفت: "همه ما همینطوریم: کاملا شبیه دیگرانیم و مطلقا نامتشابه از دیگران. و این صرفا بستگی به زاویه دید دارد."(۶)
گفتم: "می‌دانید من حتی راه دومی هم ندارم! یعنی اصلا راه دومی بلد نیستم هر چقدر که سردرگم باشم، برگشتنم به معنای سقوط است، ماندنم به معنای رکود! چاره‌ای جز جلو رفتن ندارم!"
گالان اوجا نشسته کنار آتش جلوی چادر سولماز گفت: "نه! وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آن‌ها را پیش بگیرد و برود و سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر می‌کند که آن راه دیگر بهتر بوده... اما حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است."(۷)
باد می‌آمد بلند شدم تا پنجره را ببندم. وقتی برگشتم تکه کاغذ‌های لیست کارهایم روی میز پخش شده بودند. روی میزم همان جایی که عموجلال نشسته بود رد یک سوختگی به اندازه یک دایره کوچک مانده بود! اگر مامان ببیند خواهد گفت: "موقع کار با هویه یک سینی زیر دستت بگذار!"
کتاب‌های جابه‌جا شده را سر جایشان چیدم و از اتاق بیرون رفتم.


۱. اولین تماس تلفنی از بهشت / میچ آلبوم

۲. یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی

۳، ۵. پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

۴. نون والقلم / جلال آل‌احمد

۶. تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ / نادر ابراهیمی

۷. آتش بدون دود / نادر ابراهیمی


+ نوشته شده برای چالش بلاگردون

+ دعوت می‌کنم از رحیم فلاحتی، هانی هستم، کلنگ همساده، مانا، لادن، سایه نوری، بنده خدا، نرگس بیانستان، یسنا سادات تا کتاب‌هاشون رو برامون بچینند:-)



منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۸ ۱۷ نظر

به نام خدا

من اگر می‌توانستم خودم را توی چند جمله تعریف کنم یا در واقع خودم را توی چند جمله بشناسم، قسمت "درباره من" وبلاگ را منهدم نمی‌کردم.
من نه آن‌قدر عاقل و صبور و فهمیده هستم که عموجان فکر می‌کند، و نه آن قدر بی‌فکر و خودسر که یک سری از اطرافیانم فکر می‌کنند. نه آن‌قدر که خواهرم فکر می‌کند خودخواه و بی‌احساسم و نه آن‌قدر که عاطفه فکر می‌کند مهربان و فداکار. نه آن‌قدر که مادر این یکی زینب فکر می‌کند دختر خوب و سربه‌زیر و آرامی هستم. و نه آن‌قدر که مادر آن یکی زینب فکر می‌کند دختر شر و شلوغ و سر به هوا. نه آن‌قدر که دوستانم فکر می‌کنند باهوشم و نه آنقدر که استاد ب فکر می‌کند خنگ!
حالا کسی هستم مات و سردرگم که صبح تا شب از چیزی فرار می‌کنم که شب تا صبح توی خواب به دنبالش می‌دوم تا دوباره صبح که چشم باز می‌کنم ازش فرار کنم. عاجزم از گول زدن ناخودآگاه خودم.
قبل‌ترها توی آینده سیر می‌کردم. به آینده فکر می‌کردم. توی آینده حرف می‌زدم و توی آینده راه می‌رفتم. حالا گیر کرده‌ام توی لایه‌ای از زمان که اتفاقا گذشته است. به خودم که می‌آیم توی گذشته سیر می‌کنم. توی گذشته حرف می‌زنم و به گذشته فکر می‌کنم. تا هر بار بروم توی گذشته خودم را جمع کنم و بیاورم توی حال، سرش را بچرخانم رو به جلو و در حالی که دلم نمی‌آید بگویم پشت سرت را رها کن، بهش بفهمانم لااقل یک چشمت به جلو باشد که فرمان به دست نکوبی به جدول کنار خیابان و بدبختمان کنی!
به همه شمایی که توانستید خودتان را توی ۴ خط یا ۴۰ خط یا لااقل ۴ صفحه یا ۴۰ صفحه بشناسید و بنویسید غبطه می‌خورم. 


+ممنون از دعوت پریسای عزیز:-)

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۴۳ ۱۰ نظر

به نام خدا


چند روز پیش توییتی خواندم از یک جوان ایرانی که مضمونش این بود؛ سال‌ها پیش دوست‌پسری داشته که کارهای رفتنش از ایران را انجام می‌داده و به این جوان نیز پیشنهاد رفتن داده. اما جوان مذکور سینه سپر کرده و سر بالا گرفته و گفته: من می‌مانم و کشورم را می‌سازم!!
نشستم به فکر کردن که من در تمام زندگی‌م اصلا چنین حرفی زده‌ام؟ خیلی سال پیش زمانی که دخترکی بودم فارغ از دنیای بزرگ بیرون و دنیا را کوچک‌تر و آسان‌تر از چیزی که واقعا وجود داشت متصور بودم در فکر نجات دنیا نیز بودم. به فکر ساختن جهانی زیبا که همه در آن شاد باشند.
بعد یادم افتاد که چرا، یک بار من هم این چنین سینه سپر کردم و سر بالا گرفتم و گفتم که می‌مانم و این‌جا را می‌سازم! نه جلوی کسی که می‌خواست دستم را بگیرد و ببرد! من این کار را جلوی آینه و رو به خودم انجام دادم.
یادم نیست سال چندم بودم. یک روز که از مدرسه برمی‌گشتم پسر بچه‌ای را دیده بودم شاید کوچک‌تر از خودم که نشسته بود کنار دیوار و یک جعبه شکلات کوچک گذاشته بود جلویش برای فروش. هیچ چیزی نمی‌گفت و آرام آرام داشت گریه می‌کرد. صورتش از فرط گریه سرخ شده بود. تمام غم عالم نشست توی وجودم. وقتی رسیدم خانه نشستم به گریه کردن. از تصور اینکه او هم باید مثل من مدرسه می‌رفت ولی نشسته بود سر راه مدرسه من و امثال من و آن‌طور گریه می‌کرد دلم ریش می‌شد و گریه‌ام بیشتر می‌شد. از اینکه حتی کاری هم از دستم برنمی‌آمد بیشتر دلم می‌گرفت. بعد که مامان آمد بلند شدم صورتم را شستم و محکم و قاطع به خودم گفتم: درست است که حالا کاری از دستم برنمی‌آید. حالا فقط می‌توانم درس بخوانم. پس من درس می‌خوانم و به جایی می‌رسم که بتوانم به همه کمک کنم. تا وضعیت را برای پسربچه و امثال او آسان کنم. آن‌ها را هم به آرزوهایشان برسانم. با خودم فکر می‌کردم حالا که دارم از امکانات این کشور برای درس خواندن استفاده می‌کنم، موظم برای هم‌وطنانم کاری بکنم!
حالا چند وقتی می‌شود که این قول و قرارم را فراموش کرده بودم. بعدها آن‌قدر بدی و زشتی و غم دیدم که نمی‌دانم چشمم به دیدنشان عادت کرد یا فهمیدم آن‌قدر زیاد هستند که من با درس خواندن به جایی نمی‌رسم که بتوانم همه را نجات دهم. حالا بیشتر از دست خودم عصبانی می‌شوم که بعد از این همه سال هنوز همان عاجزی هستم که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. همه مردم دنیا یا اصلا همه بچه‌هایی که سر راه مدرسه‌ها نشسته بودند کنار دیوار که هیچ، حالا ته تلاشم به این ختم می‌شود که بتوانم خودم را نجات دهم! آن هم اگر بتوانم! شاید اصلا اشتباه کار همین جاست. همه دارند برای نجات خودشان تلاش می‌کنند و دنیا را آن‌قدر بزرگ و به هم‌ریخته و خودشان را ناتوان می‌بینند که حتی آرزوی نجات دنیا که نه آرزوی نجات پسربچه‌های نشسته بر سر راه مدرسه‌ها را هم نمی‌کنند.

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۳ ۹ نظر