به نام خدای دنیای بیانتها
برگشتم، چون دلم خواست برگردم. چون چیزهایی رو اینجا داشتم که دلم میتونست براشون تنگ شه. برگشتم نه به خاطر اینکه باید برمیگشتم، برگشتم چون خواستم که برگردم.
هنوز هم پایتخت گرمه. هنوز هم خاکستریه. هنوز هم ظاهر زرق و برق دارش نتونسته توخالی بودنش رو پنهان کنه.
هنوز هم عادت ندارم کل روز به زبون دیگه حرف بزنم. هنوز هم کمتر حرف میزنم و بیشتر چت میکنم.
هنوز هم مستر ف جوگیر میشه و جلسات انگیزشی میذاره. هنوز هم گروهمون داره با چالشهای مختلف دست و پنجه نرممیکنه. هنوز هم دکتر میم با بچهها کنار نیومده. هنوز هم مستر ف سر هر چیزی ازمون شیرینی طلب میکنه.
هنوز هم ایستگاه نواب که میخوام خط عوض کنم، اشتباه میکنم. هنوز هم عادت به مسیرهای طولانی پایتخت ندارم. هنوز هم بچههای کوچیک دارن تو خیابونها و متروها دستفروشی میکنند. هنوز هم جای گلوله رو شیشههای ورودی کوی پسران مونده.
هنوز هم تنهایی رو حس میکنم. هنوز هم استادم رو دوست دارم. هنوز هم زندگی ادامه داره...