به نام خدا
قبل ازظهر بود و ناگهان دینگ دینگ. صدای آیفون بلند شد. خانمی پشت در بود و جواب نمیداد، ماهم گمان کردیم اشکال از آیفون است. خاله جان پشت در رفت و...
- سلام بفرمایید؟
- سلام خوب هستید؟ من ازساختمان یاقوت مزاحمتون میشم.
- کجا؟
- همین ساختمان یاقوت. طبقه دوم می شینیم. همسایتونیم. خونه جدید هم مبارک. چه خوب شد که نوسازیش کردید!
- بله ممنون. بفرمایید؟
- راستش مامجلس قرائت قرآن واینا داریم، همه همسایه ها میان ولی شمااصلا تشریف نیاوردید. همسایه ها میگن چرا فلانی نمیاد؟منم میگم لابد مارو نمی پسنده!
- اختیار دارید. من اصلا درجریان نبودم.
- بله غرض از مزاحمت داریم برای یه دختر یتیم جهیزیه جور می کنیم، هشتصدهزارتومان کم داریم. گفتیم از همسایه های دارامون کمک بگیریم.
- چه کاری از دست من برمیاد؟
- یه مبلغی هم شماکمک کنید، سماور اینا هنوز نخریدیم. اگه سماور بلا استفاده دارید هم بدید.
- اجازه بدید با آقای خونه مشورت کنم و...
- آخه عجله داریم باید تا ظهر آماده کنیم. راستش خانم حسینی تقبل کرده بودند...
- خانم حسینی؟
- بله همسایتون، دامادشون تصادف کرد و گرفتار شدند و نتونستند. حالا اگه شما فقط دویست تومنش رو بدید ممنون میشم.
- الان از کجا دویست تومان پیدا کنم آخه؟! [آیکون بیچاره طوری]
- زن خونه همیشه یه جایی یه پولی قایم میکنه. دویست تومان پیدا کن بیار قربون دستت!
خاله جان هم بالا آمد و پنج تا ده تومانی از توی کیفش پیدا کرد و برد.
- بفرمایید.
- دستت درد نکنه، این چقدره؟
- پنجاه تا.
- نمیشه بکنیش صدتا؟!
- نه، آقامون خونه نیست! [خیلی دلیلش قانع کننده بود!]
- سماور چی؟نداری؟
- باید نگاه کنم ببینم کار میکنه یا نه؟
- نیازی نیست. برو بیار ما خودمون درستش می کنیم. بروبیار.
- آخه نمیدونم کجاست! باید بگردم پیداش کنم.
- حالا برو بگرد پیدا کن. آخه عجله داریم!
- شمابفرمایید، من پیداش کنم میارم خدمتتون.
- باشه پس خداحافظ.
خاله جان هم رفت زیرزمین و سماور را پیدا کرد و شست و سالم بودنش را چک کرد. ودرحالی که مادرجان اعتراض میکرد که چرا به کسی که نمیشناسی پول داده ای! سماور را بغل کرد و چادر به سر از خانه بیرون زد به مقصد ساختمان یاقوت!
بعد از دقایقی خاله جان با لب و لوچه آویزان و سماور به دست به خانه برگشت!!
در طبقه دوم ساختمان یاقوت خبری از خانم خیّر و مجلس قرائت و تهیه کردن جهیزیه نبود! پیرمردی دم در آمده بود و گفته بود چه جهیزیه ای؟!چه کشکی؟! چه آشی؟!
*فقط من موندم اون داستان خانم حسینی از کجا دراومد؟!
**خاله جان میگه: چندروز قبلش فکر میکردم چه جوری میشه که سرآدمو کلاه میگذارن؟!!
***غرض از مطلب این نیست که کمک نکنید، کمک بکنید. به آدمِ درستش کمک بکنید.