به نام خدا
سلام. صندلی داغ که تقریبا همه در جریان هستید و اگه نیستید، اینجا رو بخونید.
شرکت کننده ها!
امروز هم نوبت منه! سوال؟!
به نام خدا
۱. آدم منظمی باشیم و زمان را گم نکنیم! جوری نشود که آخر هفته برسد و ما بیست و اندی ساعت کم بیاوریم!
۲. خوب درس بخوانیم!
۳. کتاب هایی که قرار بود در 96 بخوانیم و نخواندیم را بخوانیم!
۴. فیلیمو ببینیم!
۵. سعی کنیم سرمـ...هچههه..فین فین...سرما نخوریم!
۶. خوردن بادام و فندق و مویز را فراموش نکنیم! شکلات هم بخوریم:-)
۷. کمتر سوتی بدهیم-_-
۸. برای بهترشدن زندگی ها کاری بکنیم!
۹. آداب معاشرت بلد باشیم!!
۱۰. ورزش بکنیم.
۱۱. قرآن بخوانیم!
۱۲. به سیر در زمین بپردازیم و از پوسیدگی حاصل از سکون، خود را نجات دهیم!
۱۳. خصیصه های بدمان را ترک کرده و خود را به خُلق و خوی خوب بیاراییم.
۱۴. قبل از اصلاح دیگران، در اصلاح نفس خویش کوشا باشیم!
۱۵. اسراف نکنیم!
۱۶. هنرهای جدید بیاموزیم! فی المثل آشپزیD:
۱۷. نقاشی بکشیم و با مدادرنگی هایمان آشتی باشیم!
۱۸. کانال های و گروه های اضافی تلگرام را ترک کنیم!
۱۹. دعاهای خوب بکنیم.
۲۰. تنبل نباشیم!
۲۱. بیست و یک امین خوبی را رقم بزنیم:-)
به نام خدا
#تابستان_96_حورا_علیسان_زیر_آسمان_خدا
نگاهی به بالای سرش کرد و گفت: بیا تو رو بندازیم بالا، برو اون بالا. خیلی بالا!
می خندم: چرا منو می فرستی بالا؟
می خندد و می رود سراغ سه چرخه اش!
- از اون بالا چی بیارم برات؟
از آن لبخندهای شیرینش می زند و می گوید: ابر!
نگاهی به ابرهای بالای سرم می کنم.
- تو کوچولوتری. راحت تری می تونی بری اون بالا. تو رو بفرستیم بری واسمون ابر بیاری؟
نگاهم می کند: آخه میفتم، میخورم زمین!
- من می گیرمت، نمی گذارم بخوری زمین!
#بهار_97_حورا_علیسان_کنار_ماهی_گلی_ها
تقه ای به دیوار خانه ماهی گلی ها می زند و به ورجه وورجه کردن شان می خندد. می گوید: یکی از پارسالی ها مُرده! دوتاشون رو میدی بهم؟
- اون دوتا رو ببر. بقیه رو هم میارم برات.
چشم هایش برق می زند: اونا رو هم میاری؟
- آره. میارم که تنها نمونن.
- داداش هاشون رو بیار که تنها نمونن.
- نه! اینا آبجی همدیگه هستن!
به نام خدا
میگوید: خواب دیده ام که فلانی که خدایش رحمت کند، آمده بود پیشم. ازش خواستم که مرا نصیحتی کند!
گفت: سعی کنید پشت سر مردم حرف نزنید!
می گوید: از آن روز سعی می کنم کمتر حرف بزنم، تا کمتر غیبت کنم!
باباجان می گوید: حالا حتما باید فلانی بیاید توی خواب بهت بگوید؟! خدا و پیامبرش که قبل از آن بارها به طرق مختلف گفته اند!
به نام خدا
یکِ فروردین، ساعت بیست به وقت ایران، یک عدد دخترِ مثلا بالغ، نشسته بود جلوی تلویزیون. و سیب زمینی پوست کَنان، با چشم های قلب شده، زل زده بود به صفحه تلویزیون! در حالی که مادرجان ش غُر می زد که مگر قحطی برنامه است؟! (البته که قحطی در صداوسیما بیداد می کند مادرجان!) و پدرجان ش برای خانم مهندس ش به افسوس سر تکان می داد!