به نام خدا
با صدای گریه ای که از پشت سرم بلند می شود، چشم هایم را باز می کنم. سرم را که می چرخانم، گردنم تیر می کشد و نور خورشید مستقیم می خورد توی چشمانم. پلک هایم را روی هم می گذارم و با دست راستم پشت گردنم را ماساژ می دهم. نزدیکی های طلوع آفتاب بود که خوابم گرفت و چند ساعت خواب روی صندلی، همه بدنم را خشک کرده بود. صندلی کنار دست من، مردی با موهای جوگندمی نشسته است. سرش را به صندلی تکیه داده و چشم هایش را بسته است. نمی دانم خواب است یا... . صدای گریه آرام تر شده است. سرم را برمی گردانم پشت سرم. زن نوزاد کوچکی را بغل گرفته و سعی در آرام کردنش دارد. کنارش پیرزنی با چادر گلدار نشسته است. می گوید: "ننه گشنش نیست؟"
- نه مادرجون. تازه شیرش دادم.
مسافر کنار دستی ام، چشم هایش را باز کرده و دفترچه جیبی را درآورده و در حال نوشتن است. فکر می کنم دفترچه خاطراتش باشد. از وقتی راه افتاده ایم، چندبار موقع نوشتن دیدمش. آدم کم حرفی است. دو صندلی جلویمان هم توسط دو پسر جوان اشغال شده است. از وقتی که سوار شده ایم، لحظه ای صدای حرف زدن و خندیدنشان قطع نشده است. صدای عجیبی از پشت اتوبوس بلند می شود. و بعد ناگهان اتوبوس می ایستد.! صدای استارت می آید ولی ماشین روشن نمی شود. "آقا چی شد؟" ماشین روشن می شود و بعد صدایی شبیه سرفه های خشک از پشت اتوبوس بلند می شود و باز هم خاموش می شود. "چی شده آقا؟" "مشکل چیه؟" صدای مسافران بلند می شود. راننده به همراه شاگردش از ماشین پیاده می شوند. من و تعدادی از مسافران نیز پیاده می شویم. اتوبوس سفید وسط جاده ایستاده است. اطرافمان شبیه بیابان بی آب و علف است و خورشید سخاوتمندانه می تابد. "پسر اون آب رو بردار بیار." شاگرد راننده، داخل اتوبوس می رود و با بطری سبزرنگ نوشابه که ظاهرا داخلش آب است، برمی گردد. "موتور داغ کرده؟" این را شوهر همان زنِ نوزاد به بغل می پرسد که پیاده شده است. "نمی دونم!" نمی دانم چرا الکی دلشوره گرفته ام! نکند این بار هم نشود؟! نکند این بار هم نرسم؟!
دقایقی بعد همه مسافران پیاده شده اند. هرکدام گوشه ای برای خودشان اتراق کرده اند. ماشین روشن نشده و ور رفتن های راننده و استارت زدن های شاگرد، راه به جایی نبرده است. از خورشید بالای سرمان می شود فهمید که ظهر شده است. "حالا باید چیکار کنیم؟" "ماشین کِی درست میشه؟" " اصلا چِش شده؟" راننده می گوید: "باید مکانیک بیاید و درستش کند."
- خب این دور و بر مکانیکی داریم؟
این را یکی از دو جوانی که توی اتوبوس جلویم نشسته بودند، می پرسد و نگاهی به اطراف جاده که تا دوردست ها چیزی جز خاک دیده نمی شود، می اندازد. یکی از مسافرها می گوید:"چقدر تا مسافرخانه بعدی مانده؟"
- زیاد نیست! باید برویم آنجا و مکانیک پیدا کنیم تا ماشین را راه بیندازد. زیر این آفتاب که نمی شود منتظر ماند.
برای زن ها و بچه ها، این پیاده روی وسط ظهر سخت است. اما همه می دانیم چاره ای نیست! و شاید رویای مقصد جوری همه مان را هوایی کرده که هر راهی را که منجر به رسیدن شود، بی چون و چرا می پذیریم.
ساکم را گرفته ام دستم و کنار آن دو پسرِجوان به راه می افتم. آفتابِ داغ و خستگی راه، چیزی از شور و شیطنت شان کم نمی کند. از حرف هایشان متوجه می شوم که سال هاست رفیق و همسایه هم هستند و همه جا باهم بوده اند. به قول خودشان، کودکی و نوجوانیشان را توی آفتاب و باد و باران و برف، انقدر توی کوچه شان فوتبال بازی کرده و توی سروکله هم زده اند که این پیاده روی توی آفتاب، برایشان به تفریح می ماند.
کمی بعد توقف می کنیم؛ تا جرعه آبی بخوریم و نفسی تازه کنیم. روی تکه سنگی، کنار جاده می نشینم. نگاهم را می دوزم به انتهایی ترین قسمت جاده که چشم می تواند ببیند. فکر کردن به پایان این جاده، قلبم را به تپش می اندازد و نمِ اشک را به چشمانم می نشاند. دستم را پای پلک هایم می کشم. سرم را برمی گردانم. دخترکِ چهار پنج ساله ای با موهای خرگوشی به من زُل زده است. لبخندی بهش می زنم.سرش را می اندازد پایین و با عروسک پلاستیکی توی دستش مشغول می شود. لابد این پیاده روی، پاهای کوچکش را توی آن دمپایی های قرمز خسته می کند. یعنی او هم بعد از بیست سال این روزها را فراموش می کند؟! و تنها خاطراتی که از زبان مادرش می شنود، برایش می ماند؟! دستی روی شانه ام می نشیند: "داداش پاشو. استراحت تموم شد."
بعد از یک پیاده روی تقریبا طولانی، رسیده ایم به مسافرخانه کوچک بین راهی. نماز ظهر را خوانده و ناهار را خورده ایم. صاحبِ مسافرخانه، دنبال مکانیک فرستاده است. روی تخت بیرون مسافرخانه، کنار همان پیرمردی که توی اتوبوس همراهم بود نشسته ام. باز هم مشغول نوشتن است. در فکر راهی برای شکستن سکوت بینمان هستم. می خواهم بپرسم: "شما چرا به این سفر آمدید؟" و خودم از سوالم خنده ام می گیرد. مگر اینجا اصلا از کسی می پرسند چرا؟! کسی از مادر نوزاد چند ماهه نمی پرسد، که چرا با یک بچه کوچک به این سفر آمده است؟! کسی از پیرزن کنار دستی اش نمی پرسد که چرا با این سن و سال مسافر این راه شده است؟! کسی به آن دو جوان نمی گوید که بهتان بیشتر می خورد با دوستانتان بروید به یک سفر تفریحی مثلا کنار دریا! من هم نمی توانم از پیرمردی که با این سکوت و مرموز بودنش، بیشتر به فرماندهان جنگ می ماند، بپرسم چرا؟! کسی هم از من نمی پرسد چرا؟! و من هم نمی گویم: "دلتنگی بیست ساله مرا کشیده به این سفر!" سرم را به پشتی تکیه می دهم و چشمانم را می بندم.
از سروصدای اطرافم بیدار می شوم. چشم هایم را که باز می کنم، نگاهم می خورد به اتوبوس سفیدرنگ. اتوبوس خودمان!
غروب بود که مسافرخانه را ترک کردیم و داریم دل جاده را می شکافیم به سمت مقصد. نگاهم را دوخته ام به کنار جاده؛ تا تابلوهایی را که فاصله مانده تا مقصد را اعلام می کنند، بخوانم. سروصدای داخل اتوبوس کمتر شده است. انگار که شوق رسیدن، زبان همه را بند آورده است. خودم را می رسانم جلوی اتوبوس و کنار شاگرد راننده می ایستم. نمی خواهم اولین لحظه دیدار را هم از دست بدهم. نگاهم را می سپارم به دورترین نقطه ای که می توانم...گنبد طلایی را می بینم و دست راستم را بلند می کنم و می گذارم روی سینه ام. پرده اشک، گنبد طلایی را جلوی دیدگانم می لرزاند. صدای راننده بلند می شود: "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی"