درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

به نام خدا


با صدای گریه ای که از پشت سرم بلند می شود، چشم هایم را باز می کنم. سرم را که می چرخانم، گردنم تیر می کشد و نور خورشید مستقیم می خورد توی چشمانم. پلک هایم را روی هم می گذارم و با دست راستم پشت گردنم را ماساژ می دهم. نزدیکی های طلوع آفتاب بود که خوابم گرفت و چند ساعت خواب روی صندلی، همه بدنم را خشک کرده بود. صندلی کنار دست من، مردی با موهای جوگندمی نشسته است. سرش را به صندلی تکیه داده و چشم هایش را بسته است. نمی دانم خواب است یا... . صدای گریه آرام تر شده است. سرم را برمی گردانم پشت سرم. زن نوزاد کوچکی را بغل گرفته و سعی در آرام کردنش دارد. کنارش پیرزنی با چادر گلدار نشسته است. می گوید: "ننه گشنش نیست؟"

- نه مادرجون. تازه شیرش دادم.

مسافر کنار دستی ام، چشم هایش را باز کرده و دفترچه جیبی را درآورده و در حال نوشتن است. فکر می کنم دفترچه خاطراتش باشد. از وقتی راه افتاده ایم، چندبار موقع نوشتن دیدمش. آدم کم حرفی است. دو صندلی جلویمان هم توسط دو پسر جوان اشغال شده است. از وقتی که سوار شده ایم، لحظه ای صدای حرف زدن و خندیدنشان قطع نشده است. صدای عجیبی از پشت اتوبوس بلند می شود. و بعد ناگهان اتوبوس می ایستد.! صدای استارت می آید ولی ماشین روشن نمی شود. "آقا چی شد؟" ماشین روشن می شود و بعد صدایی شبیه سرفه های خشک از پشت اتوبوس بلند می شود و باز هم خاموش می شود. "چی شده آقا؟" "مشکل چیه؟" صدای مسافران بلند می شود. راننده به همراه شاگردش از ماشین پیاده می شوند. من و تعدادی از مسافران نیز پیاده می شویم. اتوبوس سفید وسط جاده ایستاده است. اطرافمان شبیه بیابان بی آب و علف است و خورشید سخاوتمندانه می تابد. "پسر اون آب رو بردار بیار." شاگرد راننده، داخل اتوبوس می رود و با بطری سبزرنگ نوشابه که ظاهرا داخلش آب است، برمی گردد. "موتور داغ کرده؟" این را شوهر همان زنِ نوزاد به بغل می پرسد که پیاده شده است. "نمی دونم!" نمی دانم چرا الکی دلشوره گرفته ام! نکند این بار هم نشود؟! نکند این بار هم نرسم؟! 


دقایقی بعد همه مسافران پیاده شده اند. هرکدام گوشه ای برای خودشان اتراق کرده اند. ماشین روشن نشده و ور رفتن های راننده و استارت زدن های شاگرد، راه به جایی نبرده است. از خورشید بالای سرمان می شود فهمید که ظهر شده است. "حالا باید چیکار کنیم؟" "ماشین کِی درست میشه؟" " اصلا چِش شده؟" راننده می گوید: "باید مکانیک بیاید و درستش کند." 

- خب این دور و بر مکانیکی داریم؟

این را یکی از دو جوانی که توی اتوبوس جلویم نشسته بودند، می پرسد و نگاهی به اطراف جاده که تا دوردست ها چیزی جز خاک دیده نمی شود، می اندازد. یکی از مسافرها می گوید:"چقدر تا مسافرخانه بعدی مانده؟"

- زیاد نیست! باید برویم آنجا و مکانیک پیدا کنیم تا ماشین را راه بیندازد. زیر این آفتاب که نمی شود منتظر ماند.

برای زن ها و بچه ها، این پیاده روی وسط ظهر سخت است. اما همه می دانیم چاره ای نیست! و شاید رویای مقصد جوری همه مان را هوایی کرده که هر راهی را که منجر به رسیدن شود، بی چون و چرا می پذیریم.

ساکم را گرفته ام دستم و کنار آن دو پسرِجوان به راه می افتم. آفتابِ داغ و خستگی راه، چیزی از شور و شیطنت شان کم نمی کند. از حرف هایشان متوجه می شوم که سال هاست رفیق و همسایه هم هستند و همه جا باهم بوده اند. به قول خودشان، کودکی و نوجوانیشان را توی آفتاب و باد و باران و برف، انقدر توی کوچه شان فوتبال بازی کرده و توی سروکله هم زده اند که این پیاده روی توی آفتاب، برایشان به تفریح می ماند.

کمی بعد توقف می کنیم؛ تا جرعه آبی بخوریم و نفسی تازه کنیم. روی تکه سنگی، کنار جاده می نشینم. نگاهم را می دوزم به انتهایی ترین قسمت جاده که چشم می تواند ببیند. فکر کردن به پایان این جاده، قلبم را به تپش می اندازد و نمِ اشک را به چشمانم می نشاند. دستم را پای پلک هایم می کشم. سرم را برمی گردانم. دخترکِ چهار پنج ساله ای با موهای خرگوشی به من زُل زده است. لبخندی بهش می زنم.سرش را می اندازد پایین و با عروسک پلاستیکی توی دستش مشغول می شود. لابد این پیاده روی، پاهای کوچکش را توی آن دمپایی های قرمز خسته می کند. یعنی او هم بعد از بیست سال این روزها را فراموش می کند؟! و تنها خاطراتی که از زبان مادرش می شنود، برایش می ماند؟! دستی روی شانه ام می نشیند: "داداش پاشو. استراحت تموم شد."


بعد از یک پیاده روی تقریبا طولانی، رسیده ایم به مسافرخانه کوچک بین راهی. نماز ظهر را خوانده و ناهار را خورده ایم. صاحبِ مسافرخانه، دنبال مکانیک فرستاده است. روی تخت بیرون مسافرخانه، کنار همان پیرمردی که توی اتوبوس همراهم بود نشسته ام. باز هم مشغول نوشتن است. در فکر راهی برای شکستن سکوت بینمان هستم. می خواهم بپرسم: "شما چرا به این سفر آمدید؟" و خودم از سوالم خنده ام می گیرد. مگر اینجا اصلا از کسی می پرسند چرا؟! کسی از مادر نوزاد چند ماهه نمی پرسد، که چرا با یک بچه کوچک به این سفر آمده است؟! کسی از پیرزن کنار دستی اش نمی پرسد که چرا با این سن و سال مسافر این راه شده است؟! کسی به آن دو جوان نمی گوید که بهتان بیشتر می خورد با دوستانتان بروید به یک سفر تفریحی مثلا کنار دریا! من هم نمی توانم از پیرمردی که با این سکوت و مرموز بودنش، بیشتر به فرماندهان جنگ می ماند، بپرسم چرا؟! کسی هم از من نمی پرسد چرا؟! و من هم نمی گویم: "دلتنگی بیست ساله مرا کشیده به این سفر!" سرم را به پشتی تکیه می دهم و چشمانم را می بندم.


از سروصدای اطرافم بیدار می شوم. چشم هایم را که باز می کنم، نگاهم می خورد به اتوبوس سفیدرنگ. اتوبوس خودمان! 


غروب بود که مسافرخانه را ترک کردیم و داریم دل جاده را می شکافیم به سمت مقصد. نگاهم را دوخته ام به کنار جاده؛ تا تابلوهایی را که فاصله مانده تا مقصد را اعلام می کنند، بخوانم. سروصدای داخل اتوبوس کمتر شده است. انگار که شوق رسیدن، زبان همه را بند آورده است. خودم را می رسانم جلوی اتوبوس و کنار شاگرد راننده می ایستم. نمی خواهم اولین لحظه دیدار را هم از دست بدهم. نگاهم را می سپارم به دورترین نقطه ای که می توانم...گنبد طلایی را می بینم و دست راستم را بلند می کنم و می گذارم روی سینه ام. پرده اشک، گنبد طلایی را جلوی دیدگانم می لرزاند. صدای راننده بلند می شود: "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی"

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۱ ۴ نظر

به نام خدا


آیا می دانید اگه توی تلگرام دستتون بخوره و به یکی زنگ بزنید، دیگه نمی تونید پیام حاوی میس کالتون رو پاک کنید تا طرف مقابل نبینه؟!

آیا می دانید این اتفاق می تونه تحت شرایط خاص برای آدم های خاص، ناگوار باشه؟!

آیا می دانید این تکنولوژی لعنتی پس کِی می خواد پیشرفت کنه و جلوی سوتی های ما رو بگیره؟!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۲ ۱۹ نظر

به نام خدا


"... همانا، پس از من، روزگاری بر شما فراخواهد رسید که چیزی پنهان تر از حق، و آشکارتر از باطل، و فراوان تر از دروغِ به خدا و پیامبرش نباشد. و نزد مردم آن زمان، کالایی زیانمندتر از قرآن نیست، اگر آن را درست بخوانند و تفسیر کنند، و متاعی پرسودتر از قرآن یافت نمی شود، آنگاه که آن را تحریف کنند و معانی دلخواه خود را رواج دهند.

در شهرها چیزی ناشناخته تر از معروف، و شناخته تر از منکر نیست. حاملان قرآن، آن را واگذاشته و حافظان قرآن، آن را فراموش می کنند، پس در آن روز قرآن و پیروانش از میان مردم رانده و مهجور می گردند، و هر دو غریبانه در یک راهِ ناشناخته سرگردانند، و پناهگاهی میان مردم ندارند. پس قرآن و پیروانش در میان مردمند، اما گویا حضور ندارند؛ با مردمند، ولی از آنها بریده اند، زیرا گمراهی و هدایت هرگز هماهنگ نشوند گر چه کنار یکدیگر قرار گیرند.

مردم در آن روز، در جدایی و تفرقه هم داستان، و در اتحاد و یگانگی پراکنده اند، گویی آنان پیشوای قرآن بوده و قرآن پیشوای آنان نیست. پس، از قرآن جز نامی نزدشان باقی نماند، و آنان جز خطی را از قرآن نشناسند..."

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۶ ۱۴ نظر

به نام خدا


قبل از اینکه بروید مهندسی بخوانید، حتما خانواده را با مفهومی به اسم "مواداولیه" آشنا کنید! تا پس فردا هرچه دیدند نگویند:"یکی از اینا درست کن. پس درس میخونی که چی؟"

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۳ ۱۱ نظر

به نام خدا

نوزده سال و هفت ماه و یازده روز پیش از آن، شب بود که مامان، مادربزرگِ او را خبر کرد و رفتند بیمارستانِ شمس و من به دنیا آمدم.

یازده شهریور بود. قرار بود با خاله او برویم دانشگاه برای تحویل پروژه خاله اش! ما وقتی از خانه بیرون آمدیم، هیچ کدام فکر نمی کردیم که قرار است ظهر آن روز چه اتفاقی بیفتد.

خاله اش برای پروژه زحمت زیادی کشیده بود و از جان و دل برایش گذشته بود! امیدوار بودیم که برویم و نمره بیست را بگیریم و بعد جشن پیروزی اما...

توی سالن طبقه سوم دانشکده، منتظر خاله اش بودم که پوشه به دست رفته بود اتاق استاد راهنما. بعد از چنددقیقه که برگشت؛ به جای نمره بیست در دستش همان پوشه بود با یک سری ایرادات ریز که زحمات بزرگ می طلبید. به سراغ سایت دانشکده رفتیم و پشت سیستم نشستیم. در همین حین که خاله اش تلاش می کرد ایرادات مذکور را با من درمیان بگذارد، تلفنش زنگ خورد و من بی هوا گفتم:"وای به دنیا اومد! آخ جون!" خاله اش در حالی که چشم غره ای نثار من می کرد، گوشی را برداشت و گفت:"عمه جونه."

- الو سلام عمه جون.

- ...

- ممنون. شما خوبین؟

- ...

- اونا هم خوبن.

- ...

- نه هنوز به دنیا نیومده.

- ...

- چی؟؟

-...

- کِی؟؟

- ...

- وای نه من دانشگاهم. خبر ندارم. الان زنگ میزنم بهشون. خداحافظ


گفتم:" دیدی؟ به دنیا اومد؟ چی گفت؟ الان کجا هستن؟"

- نمیدونم! تو نمی تونی زبونت رو واسه خیر بچرخونی آخه؟!

- خیرتر از این؟ حالا چی شد؟

- عمه جون زنگ زده خونه، بابا گفته رفتند بیمارستان. وای حالا چی میشه؟ من چیکار کنم؟

خنده ای از سر ذوق کردم و گفتم:"هیچی دیگه به دنیا میاد. خاله میشی. ای جان!"

اشاره ای به سیستم روبرویمان کرد و گفت:"اینو چیکار کنم؟"

- میتونی الان درستش کنی؟

- ببین منو!

نگاهش کردم. دست هایش از هول و ذوق می لرزید و معلوم بود که نمی توانستد. فلش را از سیستم بیرون کشید و پوشه را برداشت. جسم لرزان و روح خوشحال خاله اش را تا دم در اتاق استادراهنما همراهی کردم تا برود و پوشه را روی میز بیندازد و بگوید:"من خاله شدم، بمونه برای بعد. خدانگهدار." 

زنگ زدم به مادر و خبر خوب را دادم. بهش گفتم خودش را با اتوبوس برساند چهارراه آبرسان تا باهم برویم بیمارستان. حس می کردم اگر خاله اش را به حال خود رها کنم، از شدت شوق ممکن است غش کند. من لبخند بر لب و خاله اش هول و لرزان خودمان را به چهارراه رساندیم. مامان هنوز نرسیده بود و خاله اش که اصلا قدرت انتظار نداشت رفت به سمت بیمارستان شمس. من اما گوشه ای از چهارراه ایستادم به انتظار مادر و در فکر او.

مامان دیر کرده بود و یا شاید انتظار بود که دیر نشان می داد. گوشه چهارراه ایستاده بودم و زل زده بودم به ایستگاه اتوبوس. اتوبوس هایی که می آمدند و مسافرهایی که پیاده می شدند. صدای رانندگان تاکسی از سمت راست بلند شده بود. میان انتظار طولانی و خسته کننده، خانمی بهم نزدیک شد. از همان ها که کمی خیره نگاهت می کنند، بعد یک لبخند می نشیند کُنج لبشان. می آیند جلو و می گویند:"ببخشید خانم؟"

- بله؟

و بعد با نگاهشان وجبت می کنند، یک لبخند دیگر می زنند:" میشه شماره خونتون رو بدید؟" من هم لبخندم را نصف و نیمه قورت دادم:"نه."

بعد از راهی کردنش، نگاهی به دور و اطراف کردم. کمی خودم را نزدیک درخت کنار خیابان کشیدم تا خیلی توی دید نباشم. دختری نزدیک ظهر، بی صدا گوشه چهارراه ایستاده و زل زده به ایستگاه اتوبوس و هرچند دقیقه یک بار انگار که یاد چیزی افتاده باشد، لبخند می زند. و چه کسی می دانست دلیل لبخندش چند خیابان بالاتر است.

بالاخره مامان از راه رسید و راه افتادیم به سمت بیمارستان.

جلوی ورودی بیمارستان پدر و مادربزرگش را دیدیم که آمده بودند بیرون تا کمی هوا بخورند. رفتیم داخل. سالن هم کف چندین ردیف صندلی بود و کلی آدم. انتظار اغلب سخت و طاقت فرسا است. عقربه های ساعت سر لج می افتند و زمان همیشه پدیده عجیبی است. گاهی می ایستادیم و گاهی می نشستیم. حرف می زدیم و حرف می زدیم. دعا می کردیم. قرآن می خواندیم. می خندیدیم و نگرانی  هایمان را به زبان نمی اوردیم.

نگهبان آمد و همراه مادرش را خواست. ما هم همگی ساک و کیف ها را بغل زدیم و پشت سر پدرش به راه افتادیم. از پشت شیشه، پرستاری نسخه ای به دست پدرش داد و گفت تهیه کند! و ما سرخورده برگشتیم و دوباره نشستیم به انتظار.

بیمارستان جای عجیبی است. می گویند زمین گِرد است و انگار برای بعضی ها زندگی هم گرد است که نقطه آغاز و پایانشان در یک مکان است. بیمارستان!

گوشه ای از سالن ما بودیم و نگرانی برای رسیدن عزیزمان. و گوشه ای دیگر خانواده ای در عزای عزیز از دست رفته شان. ما بودیم و لبخندمان. آن ها بودند و اشک هایشان. ما بودیم و شوق روزهای آینده. آن ها بودند و حسرت خاطرات گذشته. پرستاری لبخند بر لب و شتابان می آمد تا مژده رسیدن بدهد. و پرستاری غمگین و آرام می آمد تا خبر رفتن بدهد. بیمارستان جای عجیبی است!

من و خاله اش ایستاده بودیم کنار دیوار. کمی آن طرف تر پدر نگرانش ایستاده بود. مادربزرگش و مامان نشسته بودند روی صندلی و خواهرم ایستاده بود نزدیک آن ها. برای بار چندم بود که نگهبان وارد سالن شد. اما این بار نه مثل همیشه! مستقیم رفت سراغ پدرِ او. زل زده بودم به دهانش که بی توجه به ما زل زده بود به پدرش.

- شما همراه خانمِ ... هستید؟

- بله.

- چشمتون روشن. به دنیا اومد.

همه هیجانم را در آغوش خاله اش انداختم. صدای اذان ظهر می آمد. خواهرم گفت:"خدا خودش اذان را در گوشش گفت!"

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۵ ۸ نظر

به نام خدا

خواب دیدم یک نفر که یادم نیست چه کسی؟! بهم می گوید برو پیش دکترقشلاقی تا نصیحتت بکند! لوکیشن خوابم، خانه پدری مادرم هست. دکترقشلاقی می آید و ما راه می افتیم به سمت حیاط! در راه، همکلاسی اول راهنمایی ام را دیدم. که بعد از آن سال حتی سلام علیکی هم باهم نداشتیم. توی خواب بهم گفت:در مسابقه نقاشی که سال دوم راهنمایی شرکت کرده بودیم، در منطقه مقام آورده ایم! (چنین مسابقه ای در دنیای خارج از خواب هرگز وجود نداشته!) و گفت رفته و جایزه مان را گرفته و در اولین فرصت برایم می آورد. من هم بهش گفتم که برای خودش نگه دارد. گفت جایزه مان یک وسیله مکانیکی است که به درد من می خورد! راستش را بخواهید بعد از خواب هرچه فکر می کنم، منظور از یک وسیله مکانیکی را متوجه نمی شوم! حتی نمی دانم چرا یک وسیله مکانیکی باید به درد من بخورد! حال آنکه در خواب کاملا قانع شده بودم که چون جایزه یک وسیله مکانیکی است، پس بیشتر به درد من می خورد! 

هنگام پایین رفتن از پله ها استاد ازم پرسید که امتحان میان ترم را چگونه نوشتم؟! و من درمورد مسئله بحث برانگیز امتحان ازش سوال کردم، و پرسیدم تنها باید یک بافر به مدار اضافه می کردیم؟ گفت:نه! - پس چندتا؟! - سه تا!

من ابتدا پنج بافر گذاشته بودم، بعد دیدم با یکی هم می شود به نتیجه رسید. زینب دوتا گذاشته بود. و من هرجوری فکر می کردم سه تا را نمی شد توجیه کرد! رفتیم و توی گاراژ خانه پدری مادرم نشستیم و استاد از من پرسید که آیا تصمیمم برای نویسنده شدن جدی است؟! و من توی خواب اصلا از این پرسش تعجب نکردم. و گفتم نمی دانم شاید! و این تنها در خواب ممکن است که صاحب یک شرکت الکترونیکی به نام و استاد دانشگاه، بیاید توی خواب و چنین سوالی بکند. در ادامه خوابم استاد پندی بهم داد و گفت: برای رسیدن به اهدافت باید یک سری کارها را مشخص کنی که مجبور باشی هرروز بهشان عمل کنی! یک سری اهداف کوتاه مدت مشخص کن تا مثلا در یک ماه بهشان برسی!



*چندوقت پیش قرار بود پستی از زبان استادقشلاقی بنویسم! پست مذکور آنقدر به صورت پیش نویس در حافظه گوشی ماند که یک سلسله اتفاقاتی افتاد شامل: دلار، برجام، تحریم، آمریکا، فرار مغزها، گرانی و... و فکر کردم در صورت انتشار پست بازخوردهایی با محتوای "نفست از جای گرم بلند میشه" خواهم داشت! لذا پست مذکور کما فی السابق در حالت پیش نویس می ماند تا موقعیت انتشار داشته باشد!

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۶ ۶ نظر

به نام خدا

1. دیشب که آخرین وظیفه ام را در قبال ترم تحصیلی ایمیل کردم، وارد تابستان شدم.

پریروز دکترشین برنامه تابستانیم را جویا شد و چنان برنامه مثبت و پرباری را ارائه دادم که خودم انگشت به دهان ماندم.


2. تعدادی پست پیش نویس برای انتشار آماده کرده بودم، ولی حالا که مرور میکنم متوجه می شوم هرکدام به نوعی تشویش اذهان عمومی محسوب می شود.


3. تمرین هفته قبل سخن سرا، بازگویی یک داستان بود. داستان پررنگی که در کودکی از زبان بابا شنیده ام، داستان شنگول و منگول است که نیاز به بازگویی نداشت! یک داستان دیگر هم یادم آمد که آخر قصه مادربزرگ توسط آقا گرگه خورده می شود!! که این داستان هم به دلیل محدودیت سنی که داشت بازگویی نشد!!

یک داستان دیگر هم موقع نوشتن پست یادم آمد که به نظرم داستان جذابی می شد! حیف که دیر به خاطرم رسید. داستان دختر شاه که عاشق پسر رعیت شد! و در آخر داستان برای محکم شدن پنداخلاقی قصه ، خانواده عروس توی تنور سوختند!! این یکی را شاید یک روز برایتان بگویم!


4. به امید اینکه تابستان امسال تجربه های خوبی بدست بیاوریم:-)

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۳ ۱۲ نظر