به نام خدا
کلید را توی قفل میچرخانم و در را باز میکنم. کیسههای خرید را توی دستم جابهجا میکنم و در را هُل میدهم. وارد خانه میشوم. سرم را که بلند میکنم، با خانه زلزلهزدهای روبرو میشوم که تنها سقفش فرو نریخته است! شاید هم نه! مگر میشود سقف خانهای پابرجا باشد و اینچنین ویران شود؟
مبلها وسط پذیرایی ولو شدهاند. شیشه تلویزیون شکسته است. گلدان جلوی پنجره واژگون شده و پنجره ترک برداشتهاست. مجسمه عتیقهای که روی میز پایهبلند کنار مبلها بود سرجایش نیست!
به سمت آشپزخانه میروم و کیسههای خرید را روی اُپن میگذارم. آشپزخانه هم از این زلزله مخرب بینصیب نمانده. در تمام کابینتها باز است و داخلشان بههم ریخته. شکستههای چینی کف آشپزخانه پخش و پلا شدهاند.
صدای کوبیده شدن درِ کمد از تنها اتاق خواب خانه بلند میشود. پس هنوز توی خانه است!
میروم سمت تلویوزیون ترک برداشته و مجسمه عتیقه را که همدم این روزهایم را شکسته و روی زمین افتاده، برمیدارم و سر جایش میگذارم. حتما خیلی عصبانی است! این مجسمه هم به سلیقه اوست. من از این جور چیزهای زمخت حتی اگر عتیقه هم باشند و تاریخ یک ملت را به دوش بکشند، خوشم نمیآید. دوست داشتم خانهمان را هم اینقدر رسمی نچینیم. کمی خودمانیتر و دلبازتر و رنگیتر. ولی او گفت که دوست ندارد خانهمان را شبیه مهدکودک بکنم. من هم خانه را همیشه همان جوری که دوست داشت چیدم؛ تا شاید ترکِ خانه دلخواهش برایش مثل آب خوردن نباشد.
راهم را به سمت اتاق خواب میکشم. ردپای خاکی کفشهایش روی پارکتها جاخوش کردهاست. این خانه برای او هم حرمت نداشته باشد، برای من دارد. و مثل همیشه خواسته و ناخواسته دارد بیاهمیتی این آشیانه را به رُخ میکشد.
از درِ نیمه باز اتاق رد میشوم. نشستهاست پشت میز تحریر. آرنجهایش را به میز تکیه داده و دستهایش را داخل موهایش فرو کردهاست. روبرویش روی تخت مینشینم. سرش را بلند میکند و درمانده نگاهم میکند. موهایش را از اسارت دستهایش بیرون میکشد. اوایل میگفت که هروقت عصبی و پریشان است؛ منتظر است که بیایم و حرف بزنم و فکرش را منحرف کنم. اما حالا مطمئن نیستم منتظر حرفزدن من و منحرف شدن ذهنش باشد. ساکت زُل میزنم بهش.
- کجاست؟
عاجزانه میپرسد. چرا فکر نمیکند منی که به قول خودش دیوانهام و موقع تصمیمات مهم، میزند به سرم، ممکن است یک جوری سر به نیستش کرده باشم؟ شاید سوزانده باشمش و یا انداخته باشمش توی فاضلاب! آخرین بار که از خانه بیرون میرفت، گفت که بچه دوساله عاقلانهتر از من رفتار میکند!
بلند میشوم و میروم سمت میز توالت. از کشوی اولش، دفترچه کوچکِ جلدقهوهای را بیرون میکشم. توی آینه به خودم نگاه میکنم. چهرهام بیتفاوت است. اما توی چشمهایم چیزی شبیهِ...
صدای زنگ گوشیش بلند میشود.
- الو. صبر کن. دارم میام.
پاسپورتش را میگذارم روی میز تحریر و دوباره روی تخت مینشینم. با بُهت نگاهی بهش میکند و بعد نگاه عصبیاش را روی من میاندازد. لابد تعجب کرده از اینکه من با عقلِ قدِ بچهام، به جای اینکه توی روکش مبل یا زیر فرش و یا تهِ کابینت قایمش کنم، اینقدر دم دست گذاشتمش. و لابد به خاطر از دست دادن وقت و انرژیاش عصبانی است. بلند میشود و کُتش را از روی میز چنگ میزند و بیحرف میرود سمت درِ اتاق. ردپای خاکیش روی پارکت اتاق، توی ذوق میزند. موقع بیرون رفتن از اتاق، سرش را کمی به راست، به سمتی که من نشسته ام، متمایل می کند.
- خونه رو به نامت زدم.
به کف اتاق خیره میشوم و فکر میکنم اولین کاری که باید بکنم، پاک کردن این ردپاهاست.
+سخنسرا