پاییز بود.
همون روزایی که میرفتیم مدرسه، و پاییز رو با له کردن برگهای نارنجی و خشک تنها درخت بزرگ حیاط مدرسه حس میکردیم. اون روزها پریسا هم بود. یادمه یه بار پریسا بهم گفت صدای قشنگی داری! راستش من قبل از اون هیچ وقت صدای خودم رو دوست نداشتم! مثل خیلیها! ولی از وقتی پریسا بهم گفت صدات قشنگه صدامو دوست داشتم. اون روز رو یادمه چند نفری توی کلاس بودیم. فکر کنم زنگ تفریح بود، یلدا نشسته بود ته کلاس و گلستان یا شاید هم بوستان سعدی دستش بود. میخوند و عین ابر بهار گریه میکرد. یلدا عاشق ادبیات و موسیقی بود. از اون دست آدمایی که محکم و قشنگ حرف میزنند. من با اینکه حس خوبی نسبت به اینجور آدما دارم ولی هیچ وقت بین دوستان صمیمیم چنین آدمی وجود نداره. شاید اونا حس خوبی نسبت به من ندارند. آدمای صاف، با ظاهر اتوکشیده که می تونند در مورد ادبیات و روانشناسی و موسیقی مثل یه فیلسوف حرف بزنند. یلدا هم همینجوری بود. اون روز نشسته بود ته کلاس و شرشر اشک می ریخت برای نوشته های سعدی! یکی نشسته بود پشت میز معلم و یادم نیست کی بود! بچه ها اون جلو داشتند شلوغی می کردند. از همون شیطنت های لوسی که فقط مخصوص مدرسه است و بعدها هیچ جا پیدا نمیشه! زهرا نشسته بود روی صندلی و زهره از این سر کلاس میکشیدش اون سر کلاس! یادم نیست چی گفتم و خندیدم که پریسا برگشت بهم گفت: صدات قشنگه! گفتم بی خیال! کجای صدام قشنگه! گفت همین لحنت دیگه و بعد سعی کرد ادام رو دربیاره که خندم گرفت! میدونید پریسا صدای خیلی نازی داشت. شاید باید اون روز بهش میگفتم تو خودت صدات اون قدری ناز هست که نخوای صدای من رو بشنوی! پریسا کلا ویژگی های قشنگی داشت. سوم راهنمایی که بودیم یادمه پریا گفت من اگه پسر بودم، حتما از پریسا خواستگاری میکردم. هم خوشگله! هم خوشاخلاقه! هم شور زندگی داره! آدم با دیدن خندههاش و بالا پایین پریدنهاش جون میگیره!
پاییز بود.
یه روز طبق معمول که با زهره نشسته بودم ردیف اول، یه کاغذ تا شده درآوردم و نشونش دادم و گفتم برای برنامه عموپورنگ شعر گفتم! یعنی شب قبلش یه چیزی نوشته بودم و با ریتمی که خودم براش میگذاشتم به درد برنامه عموپورنگ میخورد. زهره بعد از خوندنش زیر اسمم نوشت سهراب سپهری. اون روزها بین شاعرها اولین اسم، سهراب سپهری میپیچید توی سرم. هنوز نیفتاده بودم توی دام عشق سعدی و مولانا. پریسا اومد جلومون و گفت چیه!؟ زهره گفت یه شعر از سهراب سپهری! خندیدم و گفتم چی میگی؟ یه چشمک بهم زد و گفت شعر سهراب سپهریه دیگه! پریسا برگشت و با لحن غلیظی گفت: "من از سهراب سپهری بدم میاد!" بعدها همیشه فکر کردم چقدر عجیب که منِ متعصب اون روزها برای دوست داشتنیهام، بدون هیچ جبههگیری در مقابل حرف پریسا بلند خندیدم و گفتم: چرا؟ من که عاشقشم!
میدونید من خیلی خدارو شکر میکنم بابت اینکه اون روز جبهه نگرفتم در برابر حرف پریسا، حتی اخم هم نکردم. خندیدم.
پاییز بود و...پریسا نبود.