درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

به نام خدا
توی سه ماه تابستون، صبح‌ها چشمم رو به روی این قاب باز می‌کنم و شب‌ها قبل از خواب از این قاب و از پس ساختمون‌های بلند روبرو، دنبال تکه‌ای از آسمون می‌گردم.

 

+ به دعوت عمومی بلاگردون و دعوت اختصاصی یسنا

+ دعوت بلاگردون رو به طور خودجوش بپذیرید و به رسم چالش‌های وبلاگی دعوت می‌کنم از برکه، نرگس بیانستان، محبوبه شب و مانا

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۰ ۲۱ نظر

به نام خدا

همین حالا که دارم این کلمات را می‌نویسم، می‌توانم فکر‌ کنم که ممکن است آخرین کلماتی باشد که می‌نویسم؟ معمولا نه! روزهایی که می‌گذرانیم، آدم‌هایی که می‌بینیم، معمولا به این فکر نمی‌کنیم که ممکن است آخرین بار باشد! حتی شاید توی ذهن‌مان برای آخرین بارها برنامه داریم. فکر می‌کنیم اگر بدانیم امروز روز آخری است که در این خانه هستیم، چه می‌کنیم؟ اگر بدانیم آخرین باری است که کسی را می‌بینیم. اگر بدانیم آخرین روز عمرمان است.
اما در واقعیت برای یک روز عادی، برای یک دیدار عادی، چنین احتمالی نمی‌دهیم.
۳ اسفند ۹۸ به هیچ وجه فکر نمی‌کردم آخرین روز را می‌گذرانم! آخرین روزی که به عنوان دانشجو، کنار هم‌کلاسی‌ها سر کلاس می‌نشینم! آخرین باری که بعد از کلاس روی صندلی‌های سالن می‌نشینیم! آخرین باری که کلی حس آشنای آن روزها را تجربه می‌کنم. نمی‌دانستم آخرین ناهار دانشجویی را کنار دوستانم می‌خورم. آخرین عکسی است که به عنوان دانشجو توی دانشگاه ثبت می‌کنم. آخرین باری است که سوار سرویس می‌شویم. آخرین روزی است که ...
قبول کردن ۳ اسفند ۹۸ به عنوان آخرین روزمان به مراتب سخت‌تر از چیزی است که بتوانم بیان کنم. ماه‌هاست به آخرین‌هایی که نمی‌دانستم آخرین بودند، فکر می‌کنم.
ما یک بار برای آخرین بار توی بوفه دور هم جمع شدیم و چای خوردیم، بی آنکه بدانیم آخرین بار است و من حتی یادم نمی‌آید این آخرین بار کِی اتفاق افتاد! آخرین باری که راه افتادیم توی سالن و سرک کشیدیم توی کلاس‌ها. آخرین باری که یک جایی توی سالن دانشکده دور هم جمع شدیم و برای موضوعی از ته دل خندیدیم.
من اگر می‌دانستم آن روز آخرین‌روز است و قرار است ماه‌ها از آن روز بگذرد، بدون دیدار و بدون حضور، قطعا طور دیگری روزم را می‌گذراندم. آن روز ظهر توی بوفه موقع بلند شدن شاید پشت سرم را نگاه می‌کردم. از آخرین کلاس‌مان توی کلاس شیب‌داری که فکر می‌کردیم قرار است خاطرات یک ترم را توی دلش جا دهد، بیشتر لذت می‌بردم. سر موضوع بی‌اهمیتی که بعد از کلاس اتفاق افتاد حرص نمی‌خوردم و با خیال راحت از حضورم توی آن مکان، در آن لحظه و کنار آن آدم‌ها لذت می‌بردم.
من هنوز هم توی ذهنم آینده را که تصور می‌کنم، از یک جایی بعد از ۳ اسفند ادامه می‌یابد. عین فیلمی که جوری تمام شده که منتظر ساخت قسمت دومش باشم! توی ذهنم قرار است برگردیم همان جا و روز آخر را طور دیگری رقم بزنیم، خاطرات آخرین‌ها را طور دیگری بسازیم تا بعدها یادش در عین دلتنگی، راضی‌کننده باشد.
عین کسی که مرگ عزیزی را باور نمی‌کند، عین کسی‌ که رفتن کس دیگر را باور نمی‌کند، تا زمانی که آرامگاه ابدی‌اش را ببیند، تا زمانی که با چشم‌های خودش مدرکی برای پذیرش رفتنش ببیند، این تمام شدن را، این آخرین‌ها را باور نمی‌کنم. نیاز دارم تا روز آخری رقم بزنیم تا هر بار که به این سال‌ها فکر می‌کنم، هر بار که خاطراتم را ورق می‌زنم، می‌خندم، بغض می‌کنم و دلتنگ می‌شوم، به فصل آخری برسم، به مدرکی از وجود روز آخر برسم تا بپذیرم تمام شدنش را. نه اینکه هنوز توی ذهنم، در آینده‌ای دور یا نزدیک روز آخری تصور کنم برای خداحافظی، برای رقم زدن آخرین‌هایی که بدانیم آخرین هستند.

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۱ ۱۱ نظر

به نام خدا

من اگر مجبور نباشم صبح زود (قبل از ساعت ۹)  بیدار شوم، دو حالت وجود دارد که صبح زود بی‌خوابی بزند به سرم. یک: خیلی حالم خوب باشد،  بابت اتفاقی که افتاده یا قرار است بیفتد خیلی خوشحال باشم و انرژی زیادم مانع از خوابم شود. دو: دچار بلاتکلیفی باشم و سعی می‌کنم خیلی بهش فکر نکنم، خیلی به عمق سبب‌های این بلاتکلیفی یا ناامیدی فکر نکنم و چون آنقدر برایم بزرگ هست که جایی‌ در ذهنم برای فکر کردن به اتفاق دیگری باقی نگذاشته، ذهنم را یک خلا پر می‌کند! نمی‌توانم خوب توصیفش کنم! در واقع من برای فرار از غرق شدن در ناامیدی و بلاتکلیفی گرفتار یک خلا می‌شوم! و برعکس خیلی‌ها برای رهایی دست و پا نمی‌زنم! ساکن می‌شوم!
صبح خواب از سرم پریده بود‌ زودتر از معمول، بدون خمیازه و بدون احساس نیاز به خواب بیشتر‌. چشم‌هایم باز شده بود و من داشتم سعی می‌کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم. توی همان خلا بمانم! صدای اهالی خانه را می‌شنیدم و دلم نمی‌خواست حتی اعلام بیداری کنم. در همان حالت مانده بودم و تمرکزم روی فکر کردن به هیچ چیز بود. در همان لحظات یک فکر راهش را به مغزم رساند و خودش را مطرح کرد! یک سوال! من اگر بلند پرواز نبودم، اگر یک سری اتفاقات برایم نیفتاده بود، اگر سر و کله یک سری آدم‌ها توی زندگیم پیدا نشده بود و من راه دوم را انتخاب کرده بودم، چطور شده بود؟ قطعا حالا در جای دیگری از زندگیم بودم. مسیر متفاوتی را گذرانده و مسیر متفاوتی پیش رو داشتم. برنامه‌ریزی متفاوتی داشتم. و کارهای دیگری می‌کردم و فکرهای دیگری در سر داشتم. قطعا بخشی از استرس‌ها و نگرانی‌ها را تجربه نمی‌کردم. و در بخشی از زندگیم می‌توانستم احساس اطمینان و آرامش خاطر داشته باشم!
اما حالا همه چیز خیلی متفاوت بود! و حتی خیلی مبهم!
قسمت ترسناک این پرسش و پاسخ آنجاست که من نمی‌توانم با قاطعیت از انتخابم دفاع کنم و بگویم قطعا اگر به گذشته برگردم با آگاهی از آینده نه چندان دور همین مسیر را انتخاب می‌کنم و قطعا این مسیر بهتری است که من در پیش گرفته‌ام!
اما قسمت امیدوارکننده‌ای هم دارد و آن اینکه، حتی با قاطعیت نمی‌توانم بگویم اگر به گذشته برگردم قطعا مسیر دوم را انتخاب می‌کنم و نمی‌توانم بگویم هم‌اکنون اطمینان دارم مسیر دوم گزینه بهتری بود!
من حتی اگر به گذشته برگردم، تنها می‌توانم (آن هم اگر بتوانم) تصمیمات خودم را تغییر دهم. نمی‌توانم جلوی اتفاقاتی که برایم افتاده را بگیرم. نمی‌توانم سد راه آدم‌هایی شَوم که در مسیر زندگی با آن‌ها روبرو شده‌ام. و حتی اگر این اتفاقات و آدم‌ها نبودند، باز هم بلندپروازی خودم باعث می‌شد دو انتخاب جلوی راهم داشته باشم!
در همان لحظات شناور در خلا نیز بخشی از وجودم می‌دانست با امکان برگشت به گذشته، وسوسه آمدن در این مسیر را نمی‌توانست دور بیندازد.
حالا که امکان برگشت به گذشته و تجربه چالش تغییر انتخاب را ندارم، روی همین مسیر تمرکز می‌کنم با احتمالات عجیب و غریبش! با سد‌های بین راهی که هر بار من را مجبور به تغییر مسیر می‌کنند! اما مقصد یکی است. و من هر بار می‌توانم از نو برای رسیدن به این مقصد، از جایی که هستم برنامه‌ریزی کنم.

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۳ ۲ نظر

به نام خدا


روزی روزگاری در دهکده‌ای، خران تصمیم گرفتند دیگر نه باری حمل کنند و نه کسی را سوار کنند. اهالی ده پریشان و متعجب از رفتار جدید خران، خبر به کدخدا بردند. کدخدا تعجب کرد و از خانه بیرون رفت تا صحت این خبر را خودش بررسی کند. تا خواست سوار خر شود، خر او را زمین انداخت!
جمله اهالی ده سرگردان و پریشان از این واقعه به دنبال علت و چاره کار می‌گشتند تا به کارهایشان برسند.
یک نفر از بین جمعیت ادعا کرد که می‌تواند مشکل را حل کند. جلو آمد و در گوش خرِ کدخدا چیزی گفت. سپس رو به کدخدا گفت سوارش شوید. کدخدا جلو آمد و به راحتی سوار خر شد.
جمله مردم انگشت تحیر به دندان گزیدند که ای غریبه چه گفتی به این خر که چنین رام گشت؟
گفت: بهش گفتم یا نباید اسمت خر باشه، یا تا وقتی خری باید سواری بدی!!

تا حکایتی دیگر بدرود

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۳ نظر