به نام خدا
روزها دعا میکنی، التماس میکنی، چله میگیری، شب و روزت به هم میپیچه و فقط توی دل و سر زبونت یه چیز از خدا میخوای!
یادته که یاد گرفتی که نباید اصرار کنی که یادته ته اصرار کردنهای زیادی چطوری حالت بد شد! فقط دعا میکنی و التماس میکنی که یا بشه و یا اگه قرار نیست بشه که اصلا اگه شدنش خوب نیست پس فکرش از سرت بیفته! ذکرش از زبونت بیفته که دیگه نخوای!
روزها میگذره، هفتهها میگذره و ماهها میگذره! حاجتی برآورده نمیشه! موعد چلهت میگذره! هیچ اتفاقی نمیفته! حتی از اون روزی که فکر میکردی اون قدر دور هست که خود به خود فکر و ذکرش بره هم میگذره، ولی فکرش نمیره. ذکرش هم کم هست ولی هست! و هیچ اتفاقی نمیفته! معجزهای رخ نمیده! و مرغ آمینی لب بومت نمیشینه! کمکم سرد میشی. میفتی به فکر کردن! عقل و منطقت رو هی میاری وسط و میگی شما راه چاره پیدا کنید! با خودت و هزاران خودی که در وجودت هست جلسهها میذاری تا برسی به این نتیجه که لابد شدنی نبود! لابد خوب نبود شدنش! میگی لابد خدا خواسته همینو بهم بفهمونه که شدنش درست نیست! خوب نیست! خوشحالت نمیکنه! هزاران چرای توی سرت رو ساکت میکنی! هزاران شاهدی که میگن پس چرا فلان روز که فلان طور شد نخواست بهت بگه خوب نیست رو حبس میکنی! و در نهایت تا میای فکر کنی داری خودت رو روبراه میکنی و با خودت و خدات کنار میای.... بووووم! .... دقیقا همون نشونهای که روزها و ماهها پیش، التماس خدا کرده بودی سر راهت بیاره و نیاورده بود، جلوی روته! در حالی که روزها از موعد چله و نذرت گذشته، همون چیزی که براش نذر کردی و بارها و بارها از ته دل خواستی و نشده و ناامید شدی از شدنش، حالا شده!
اتفاقی که اگر ماهها پیش میفتاد شاید از خوشحالی گریه هم میکردی اما حالا ... سردرگمت میکنه! دروغ چرا ته دلت خوشحالی هم میاره اما سردرگمی هم!
حالا نمیدونم خدا خواسته بهم بفهمونه که شدنش که میشه فقط باید صبور باشی! یا اینکه ... یا چی واقعا؟ خدایا خودت که میدونی ضعیفتر از این حرفهاییم.