به نام خدا
دوباره افتادهام روی مود سینوسی! دوباره؟ کی روی خط صاف بودهام اصلا؟ البته نه از این سینوسیهای منظم و متناوب که محل و میزان اوج و فرودش مشخص باشد! یک جور آشوب در هم پیچیده!
هزارتا موضوع، هزارتا حرف، هزاران آدم و هزاران موجود و مسئله ناشناخته دارند توی سرم کلنجار میروند! وقتی نمیتوانم بهشان نظم بدهم، نظم زندگیم هم از دستم در میرود!
قلم و کاغذ برمیدارم که بنویسمشان و داخل چارچوب و جدول قرارشان دهم، هر کدام را توضیح دهم و یکی یکی برای خودم حلشان کنم! اما همهشان روی کاغذ نمیآیند! بیشتر به هم میریزم از اینکه حتی نمیتوانم جمعشان کنم یک جا! همه چیز توی سرم رژه میرود! ابهامها خستهام میکنند! سوالها خستهام میکنند!
اینطور وقتها خودم را سرگرم میکنم. با هر مشغولیتی که دم دستم باشد. با هر کار و مشغلهای که زودتر از همه چشمک بزند. چون انرژی، توان و حوصله فکر کردن به همه این چیزها را ندارم. پس خودم را آنقدر سرگرم میکنم که فرصت فکر کردن هم نباشد!
شاید گذر زمان به باز شدن گرهها کمک کند.
آدمیزاد همین است دیگر یک شب از شدت خوشحالی و هیجان خوابش نمیبرد، یک شب از شدت غم مجهول روی دلش تا نصف شب زل میزند به سقف و گاهی از شدت صداهای توی سرش دیوانه میشود! اما زندگی روی خط صاف نمیماند! دوباره میچرخد، جلو میرود، بالا میرود و پایین میرود:)