درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

به رسم محبت به نام خدا..

درانتظار اتفاقات خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اتفاق در لغت به معنای حادثه وپیشامد است
و اتفاق خوب همان پیشامدی است که حالمان راخوب می کند

آدمی که منتظر است
هیچ نشانه خاصی ندارد!
فقط
باهرصدایی برمیگردد


"یک نفر
کاش همین لحظه
همین جا فی الفور
برسداز ره و
حال دل من خوب شود.."

امضا:منتظراتفاقات خوب!


در منوی بلاگ ببینید "یک صفحه نور"‌

بایگانی

این قسمت:فرار می‌کنم در حالِ دلتنگی!

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

به نام خدای داننده رازها

روزهایی بوده که باورم نمیشد کسی دلش برای آجرهای یک ساختمان هم تنگ شود! اما حالا دلم برای وجب به وجب آنجا تنگ شده بود، دیدن میم و هیجانی که همیشه بودن در این دانشکده به من می‌دهد، پرتم می‌کند به ۱۸ سالگی! شیطنت‌هایم دست خودم نیست. شادی بی‌دلیلی که به سراغم می‌آید ناشی از فراموشی موقتی است که بودن در آن فضا به من می‌دهد. دلم می‌خواهد به تک تک آدم‌هایی که می‌شناسم و شاید آنها مرا به یاد ندارند سلام دهم! سبکبارتر از سال‌ها پیش به آدم‌ها زل می‌زنم و در گوش میم پچ‌پچ می‌کنم و خنده‌مان بلند می‌شود! صدای خنده‌های بلندم را هم آنجا دوست دارم! عکس که می‌اندازیم، برق چشمانم را هم دوست دارم! میم می‌گوید اگر نرفته بودی حالا اینجا را گذاشته بودیم روی سرمان! راست می‌گوید! و من راستی حرفش را با همان نیم ساعت حضورم در آن اتاقی که روزی فکر می‌کردم می‌تواند ته رویاهای من و میم باشد و کنار آدم‌هایی که با علامت سوال نگاهم می‌کنند، ثابت می‌کنم! 
دلم نمی‌خواست به پیام‌هایی که نصف شب توی گوشی خوانده بودم فکر کنم! به دلتنگی که ابراز شده بود! به جای خالی من که مطرح شده بود! به سه سوالی که داخل پیام‌ها زمان برگشتم را پرسیده بود! دلم می‌خواست مدتی نباشم! شاید دوباره قصد فرار کرده بودم! شاید ترسیده بودم! هر چه بود دلم با فرار خوش بود!
تماس خانم مدیرعامل را  وسط صحبت‌های خاله زنکم با میم بی‌جواب می‌گذارم! پیام می‌دهد و حالم را می‌پرسد. می‌گوید نگرانم شده. دلم می‌پیچد! بی‌انصاف شده‌ام! حتی دلم نمی‌خواهد کسی نگرانم شود. 
دلم می‌سوزد از اینکه خوشی چندساعته‌ام کنار میم را باید این چنین تمام کنم. با وعده دیدار دوباره، خداحافظیمان مثل روزهای دور می‌شود. از اتوبوس پیاده می‌شوم و با گرداندن سر و چشم‌هایم دنبال دفترخانه می‌گردم و در انتهای ذهنم فکر می‌کنم به تماس خانم مدیرعامل، به پیام‌های دیشب مستر ف، گفته بود هر موقع شد زنگ بزن صحبت کنیم، می‌دانستم زنگ نمی‌زنم! نمی‌دانستم چه بگویم! حرف‌هایم گفتنی نبود! اما تشکر کرده بودم. 
با دیدن تابلوی دفترخانه، مسیرم را منحرف می‌کنم. به خانمی که پشت میز نشسته می‌گویم چه می‌خواهم! می‌گوید برای کجا؟ چند ثانیه در سکوت نگاهش می‌کنم، آینده مبهم‌تر از قبل پیش چشمانم قد علم می‌کند! از هجوم تردیدهایی که توی ذهنم بزرگ می‌شوند کلافه شده‌ام. جوابش را می‌دهم و فرم را می‌گیرم. موقع پر کردن فرم دوباره پیامی از خانم مدیرعامل روی گوشیم ظاهر می‌شود. می‌گوید از مستر ف سراغم را گرفته. گفته حالم خوب نیست و نیاز دارم کمتر شلوغ باشم! می‌گوید درکم می‌کند. گوشی را برعکس روی میز می‌گذارم. شرمنده‌تر می‌شوم. تا گواهی را به دستم بدهند آنقدر تلاش می‌کنم افکارم را سرکوب کنم که خسته می‌شوم. جلوی در خانه که می‌رسم با خانم مدیرعامل تماس می‌گیرم. از حرف‌هایش شرمنده می‌شوم. آنقدر به من لطف دارد که از زور خجالت گریه‌‌ام می‌گیرد.
در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن می‌خواهم کسی دلش برایم تنگ نشود، کسی جای خالیم را حس نکند، آدم‌ها به زندگیشان ادامه دهند و یک روز من دوباره برگردم پیششان... 
۰۲/۰۲/۱۸
منتظر اتفاقات خوب (حورا)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی