به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ میزدیم. ذوق میکردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجانزده نگاه میکرد، میخندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس مینشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر میکنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر میکرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد این بود که لبخندی بزنیم، اولین قدم موفق را به یکدیگر تبریک بگوییم و خیلی جدی بهترین خبری که
در سال ۹۸ شنیدهایم را به خاطرات بسپاریم. اما من برای تحقق رویای بزرگ سالِ ۹۶ و رویای کوچک سالِ ۹۸ خوشحال بودم. هنوز هم برایم دوست داشتنی بود. هر چند هدف متعالیِ دو سالِ پیش برایم تبدیل شده بود به پلهای برای رسیدن به هدف متعالیِ دیگر. خب رسیدن به آرزویی که دوسال پیش شروعش کردی و حالا در چند قدمیش هستی، هیجان انگیز هست. البته که من و ماهی داشتیم از شدت ذوق و هیجان خفه میشدیم! به ماهی گفتم: عیدی قشنگی گرفتیم. و فکر کردم بیایم از خبر خوبی که نیمه شعبان بهم رسیده است برایتان بگویم. و یادم افتاد دو سال پیش هم نیمه شعبان خبر خوبی شنیده بودم.
سخن بزرگان:
ماهی در جواب اعتراض زینب به شلوغ بازی ما در جهت تخلیه هیجان و ابراز خوشحالی گفت: مگر چند بار دیگر ۳۱ فروردین ۹۸ تکرار خواهد شد که من و حوری اینقدر بخندیم؟!
در جواب اعتراض زینب نسبت به خوشحالی ما که انگار به سرمنزل مقصود رسیدهایم:
ماهی: ما که نمیخواهیم تا آخر عمر روی اولین پله راکد بمونیم. قراره پیشرفت کنیم.
من: برای رسیدن به آخرین پله باید بتونیم روی اولین پله قدم بگذاریم!