شب با چراغ عاریه فردا نمیشود
به نام خوب
کاش واقعا عید بود! یعنی جدی جدی عید بود! منم جدی جدی تبریک میگفتم! کاش عید بیاد و حال همه خوب بشه. خیابونا هم خلاف سالهای دور حال و هوای عید ندارند! نکنه امید تو دلهامون هم خشک بشه!
کاش واقعا عید بود! یعنی جدی جدی حالمون خوب بود!
حس میکنم چشم و گوشم رو بستم که هیچی نبینم و هیچی نشنوم، که حالم الکی خوب باشه! که بشه قصه همونی که خودش رو زده به خواب. واسه همین کسی نمیاد دستم رو بگیره و ببره یه جای خوب! یا شاید یه زمان خوب! یعنی اول باید خسته بشیم؟! کم بیاریم؟!
خب باشه کم آوردیم...
" خدا کند یک اتفاق خوب بیفتد وسط زندگیمان
آری همین جا
وسط بیحوصلگیهای روزانهمان
نگرانیهای شبانه
وسط زخمهای دلمان
آنجا که زندگی را هیچوقت زندگی نکردیم
یک اتفاق خوب بیفتد
انقدر خوب
که خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن از یادمان برود
آنگونه که یک اتفاق خوب همین الان
همین ساعت
همین حالا از پشت کوههای صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش، غروب همه غصههایمان باشد
برای همیشه..."
#معین_هدایتی