نشانههای کوچک پررنگ
به نام خدا
یک روز صبح که بیدار شد، گفت: میخواهم تمام این نشانهها را از زندگیم حذف کنم و دور بیندازم تا سعی کنم همه چیز را فراموش کنم.
چشمش خورد به یک ورق کاغذ روی میز. خواست که پارهش کند و دورش بیندازد. اما دلش نیامد. روزی که آن نوشته را خواند خاص بود و روزی که روی کاغذ نوشت هم. کاغذ را پشت و رو کرد و گوشه میز گذاشت. دست برد و دفتر را برداشت. این یکی را که نمیشد دور انداخت! باید فعلا دست نگه میداشت. دفتر را نگاهی انداخت و برگرداند سر جایش. گوشیاش را برداشت. رفت توی گالری و عکسها را نگاه کرد. خواست همه را پاک کند. دلش نیامد. مگر چقدر جا گرفتهاند؟ میدانست درست لحظه بعد از پاک کردن، دلش برای تمامشان تنگ خواهد شد. گوشی را رها کرد. چشمش خورد به تاریخ نشان شده روی تقویم. این یکی را نشان کرده بود تا هر اتفاقی افتاد، حال و هوای آن روزش را فراموش نکند. حالا چطور میتوانست نادیدهاش بگیرد؟
بدون آنکه چیزی را پاک کند یا دور بیندازد، همه چیز را دوباره مرور کرده بود و حالا همه نشانهها در نظرش پررنگتر شده بودند.