قسم به نگرانی مادرانِ جانمان
به نام خدا
از جنگ چیزی نمی دانم! تا حال جنگ را از نزدیک ندیده ام! اول و آخر باری که یک اسلحه واقعی را از نزدیک دیدم، اردوی آمادگی دفاع دوران دبیرستان بود! جنگ را از قاب فیلم ها می شناسم و صدای جنگ را فقط از اخبار شنیده ام! از آن هشت سال جنگ، جز حرف های مادرجان از شنیدنِ صدای انفجار چیزی ندارم!
ولی چیزی هست که از نزدیک دیده ام، شنیده ام، احساسش کرده ام وسال هاست با آن زندگی می کنم:نگرانی مادرجانم!
دیروز، مادرجان بعد از شنیدن خبرِ اتفاقی که در تهران بود، یک دفعه نگرانِ منی می شود که در خیابان های تبریز و در راه خانه هستم! به نظر نگرانیِ بی دلیلی است، تهران کجا و تبریز کجا؟! اما نگرانی های مادرانِ جان که این چیزهارا نمی داند! و من فکر کردم اگر من آن روزِ انتخاب رشته، یکی از دانشگاه های تهران را انتخاب کرده بودم، حالا مادرجانم...
نه اینکه فکرکنید، قصد دارم بگویم حالا تهران ناامن است یا... نه!!
برای مادرجانم آن چهارراه بدون چراغ راهنمایی که چهار سال در مسیر خانه به مدرسه و برعکس، از آن عبور کردم، هم ناامن است! برای مادرانِ جان، پنج دقیقه بی خبری از فرزندانشان یعنی ناامنی!!
حالا فکر کنید به حالِ آن مادرانِ جانی که نَه پنج دقیقه و پنج ساعت که روزها از فرزندانشان بی خبرند! و نَه در خیابان های امن شهر که در وسط میدان جنگ!
هرچقدر هم که بگویند و بگوییم اتفاقِ کوچک! و ما بیدی نیستیم که به این بادها بلرزیم! هفده خانواده عزادارند! و این اتفاق برای آنها نَه کوچک است و نَه خنده دار!
از خدا برایشان صبر طلب می کنیم.